والله چه عرض کنم!

سابق موسفیدها و به اصطلاح سرد و گرم چشیده ترها برای نصیحت و انتقال تجربه شان به جوانان و خام ترها بیشتر از ضرب المثل و لطیفه و حکایت استفاده می کردند. اتفاقا معمولا هم با همان چهارتا اشاره و داستان و مثَل کارشون راه می افتاد و به قول گفتنی به هدف میزدند، اما امروزه روز مگه می شه جوان جویای نام پا به رکاب رو با این چیزها پیچوند!
هوک (۱) اول را که ول دادی سمت صورتش، جاخالی میده، یک آپرگات (۲) میفرسته زیر چونه ات، بعد تا ناک اوتت (۳) نکنه، دست بردار نیست. خلاصه می آیی ابرو را درست کنی، میزنی چشم رو کور می کنی! البته تقصیری هم ندارند بنده خدا جوونا، اون موقع ها به زن حامله کُندر می دادند تا بچه اش تیز مغز بشه و نابغه، الان تو ماه سوم و چهارم حاملگی، نوزاد مشغول چت با دوست پسر یا دخترشه. مادر بیچاره، ده دقیقه چشماشو روی هم میزاره که استراحت کنه، می بینه، از توی شکمش پیام مخابره میشه که تماس شما از طریق صندوق صوتی به مشترک مورد نظر ارسال خواهد شد!
الغرض، توی اتوبوس پدره که حدود هفتاد و یکی دو سالش بود داشت برای گل پسر بیست و چهار پنج ساله اش، افاضه می کرد. پشت سرشون نشسته بودم و همه حرفاشونو می شنیدم. پدره با یه قیافه همچین "من آنچه شرط بلاغ است با تو می گویم، تو خواه از سخنم پند گیر خواه ملال" رو به آقازاده اش کرد و گفت: شروین جان، پسرم، زمونی که من به سن و سال تو بودم، روزی دوازده ساعت کار میکردم، مثل حالا نبود که، نشستید هلو بیا تو گلو، باید برای نون درآوردن جون می کندی، آخرش هم اگه یه روز چه میدونم مریض می شدی، یا یه اتفاقی می افتاد نمیرفتی سر کار، اون روز رو باید گشنگی می کشیدی....
پسره که سرش تو موبایلش بود و یه چُس خندی بر لب داشت، سری تکون داد و گفت: برا همینه که اینقدر داغون شدید دیگه بابا، الان کافیه بشینی پشت این ماس ماسَک، بدونی چطور فالووراتو(۴) زیاد کنی که چند ده k بشه، اونوقت فقط دکمه رو بزن، پول تو حسابته. تفریحی روزی یکی دو ساعت، فوق فوقش سه ساعت بسّه. یه ماهه، بارتو بستی. بشین تا آخرعمر بخور و حال کن....
پدره که بدجوری خورده بود سر پوزِش، خودش رو از تک و تا ننداخت، حرفش رو ادامه داد:
عوضش پسرم از قدیم گفتن کار نیکو کردن از ....
شروین خان جمله اش را کامل کرد و زد زیر خنده، اونم از اون خنده های تومخی: .... پر خوردن است، هه هه هه.....
یکی دو تا از مسافرای دور و برشون که از خنده لج در آر پسر ناخودآگاه خنده شون گرفته بود، به زور خودشون رو نگه داشتند و باباهه دید داره کِنِف میشه جلو جماعت، گفت:
همین دیگه، اینا شده نون و آب براتون، اصلا نمیگی چار روز دیگه خواستی زن بگیری، باید یه کار درست و درمون، یه لیسانسی، مدرکی چیزی نشون بدی که مردم رغبت کنن دخترشونو بدن بهت؟
پسره که موفق شده بود ویدئوی چالشِ دو دست بر زمین گذاشتن و چهارتایی جفتک به هم زدن با چند تا از رفیق رفقا رو وایرال (۵) کنه و کلی خرکیف شده بود، همونطور که چشمش به صفحه گوشی بود، زیر لب گفت: مگه خر مخ آدمو گاز بگیره بِره زن بگیره.... چیز که فراوونه دختر ترشیده با بابای پولدار تو این دوره، هر وقت از نازیلا و آزیتا خسته شدی کافیه اراده کنی یه شمسی ای ، بلقیسی، چیزی پیدا میشه که چهل رو پر کرده باشه. تازه خودش رو جهاز خرج عروسی رو هم قبول میکنه.
چشمای باباهه شده بود مثل چشم خروس جنگی. تا اومد حرفی بزنه، شروین خان گفت:
تازه شم، پدر من هر وقت هوس کردی لیسانسی، فوق لیسانسی، دکترایی، فوق دکترایی چیزی بگیری، بیا پیش خودم، برا غریبه دلاری حساب میکنیم، تو که غریبه نیستی، از خودمی، ازتو مایه کاری میگیرم جونِ بابا راست میگم ...
یکی دو نفری روی صندلی شون غش کرده بودند، اشک از چشماشون جاری شده بود و دستاشون رو گاز می گرفتند! پیرمرد دیگه داشت از کوره در میرفت. صورتش مثل لبو شده بود. پسر الدنگش ادامه داد:
میدونی چیه پدرِ من؛ اصلن من باید یه چند سالی جلوتر به دنیا اومده بودم تا نزارم اینقده خودتو عذاب بدی، حیف، واقعا فکرشو بکن من و تو با هم یه بیزنس میزدیم از همین سایتهای خرید و فروش، از شیر مرغ تا جون آدمیزاد، یه وانت هم میزاشتم زیر پات، سفارشا رو من اوکی**** میکردم، تو میرسوندی به مشتری. دو سه ساله، بازنشستت میکردم که سی سال آزگار پادویی دولت رو نکنی و آخرش هم اینطور هشتت گروی نُهت نباشه.
دور و بری ها تقریبا به حالت درازکش در آمده بودند. پدره تا مرز سکته رفته بود، یکدفعه از جا پرید، یه کشیده آبدار حواله پس گردن این آمیز قلمدون کرد و اونو با چک و لگد تا دم در اتوبوس مشایعت کرد. سر و صدای پسر در اومد که: دِ چرا میزنی بابا، مگه بد میگم، جواب منطقی نداری اینطور میکنی دیگه، آخ، اوخ .... نزن بابا.....
پیرمرد همانطور که پسرش را هل میداد تا از اتوبوس پیاده شوند، سر تکان میداد و زیر لب بد و بیراه می گفت. پسره به این افتضاحی که بار آورده بود هم اکتفا نکرد، همانطور که هر از گاهی از یک گوشه کناری سُقُلمه یا تی پایی بابا حواله اش،می شد و او مثل کلاغ توی خیابان بالا و پایین می پرید، یک بند داشت پدرش را اندرز می داد که چرا عمرش را به فنا داده، خلاصه یاد حرف یکی از دوستان افتادم که تعریف می کرد در ایام دور کسی داشت پدرش را می زد، همسایه ها دیدند و اعتراض کردند که این چه کاری است، پدرت هست و احترامش بر تو واجب، در جواب گفت: عجب دوره و زمونه ای شده ها، نمیزارن آدم پدر خودش رو تربیت کنه!!!

(۱) ضربه بکس از طرفین صورت، (۲) ضربه عمودی بکس از پائین به سمت صورت حریف، (۳) ضربه فنی، (۴) دنبال کنندگان، (۵) در شبکه مجازی دست به دست شدن

کاربرانی که این نوشته را خواندند
این نوشته را 148 نفر 267 بار خواندند
مسعود مدهوش (24 /05/ 1399)   | محمد مولوی (24 /05/ 1399)   | لیلا سعیدی (25 /05/ 1399)   | کاویان هایل مقدم (04 /06/ 1399)   |

سریال خاتون قسمت6
سریال خاتون قسمت 6
تبلیغات فرهنگی
تو را به هیچ زبانی
بازدید ویژه
ورود به بخش اعضا

تولد اعضا