پیمان بوسه
مست چشمان تو بودم ناگهان باران گرفت
بعد از آن هم لحظه های خسته ی من جان گرفت
می شمارم روزها را هی به امید شما
تا که عشق تو میان سینه ام امکان گرفت
دست بر دامان تو ،برگرد در آغوش من
تا ببینی از لب تو بوسه ای پیمان گرفت
در هوای گیسوانت تا کجاها رفته ام
خال لب ها را که دیدم درد من درمان گرفت
آسمان خاطرم را نور باران می کنم
خاطراتت هی وزید و در دلم طوفان گرفت
می زنم تاج گلی بر روی موهای تو باز
تا که شاید عاقبت این خانه هم سامان گرفت
افسانه مهدویان
@Afson_42
https://t.me/gholvazehaynaab
تعداد آرا : 2 | مجموع امتیاز : 4 از 5
نظر 1
امیر عاجلو 15 آبان 1401 14:34
درود بر شاعر گرامی ,شعر شما را خواندم موفق باشید