آرامش یک سنگ

✍????دلتنگی غروب را باهیچ چیز نمیشود مقایسه کرد،
غروب هارا
بدون تو بر دوش دل خسته ام می کشم
حجم این دلتنگی بیش از حد توان من است روزی مراخواهدکُشت،فقدان نبودنت،
نمی دانی وقتی نیستی،
نفس های شعرم به شماره می افتد،
غزل هادر پی قافیه می گردند
ذهن وخیالم واژه ها را گم میکند
از قلمم بغض و اندوه می بارد.
حنجره ام فریاد بودنت را میخواهد...
برگرد
خودت را به حال پریشان وقلب بیمارم برسان
تو که نباشی شعر میمیرد..
قلم عاجزاز نوشتن میشود، و برگ های دفتم سیاه میشوند چرا فکری به حالم نمیکنی،
گاهی حسادت میکنم به آرامش عمیق یک سنگ.......
چقدر خیالش آسوده است..ساکت با لبی فروبسته .......
چقدر تحمل سکوتش طولانیست........
این روزها، حالم همچون دایره ای می ماند که هیچ گوشه ای برایش دنج نیست..........
خدایا این که میگویی از رگ گردن نزدیک تری و.بخوان مرا ،،،
درحد شعورو درک من نیست.،الهی توفراتراز درک وشعور منی،
یارب،بغلم کن.... شکسته ام.
به انتهای بودنم رسیده ام.......
اما اشک نمیریزم.........
پنهان شده ام......
پشت لبخندی که خیلی درد می کند...لبخندی از سر اجبار، الهی،، مرادریاب،، لهی ،مرا دریاب،
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
‎‌‎‌‌‎‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌‌

کاربرانی که این نوشته را خواندند
این نوشته را 45 نفر 65 بار خواندند
محمد مولوی (22 /05/ 1402)   |

تنها اعضا میتوانند نظر بدهند.

سریال خاتون قسمت6
سریال خاتون قسمت 6
تبلیغات فرهنگی
تو را به هیچ زبانی
بازدید ویژه
ورود به بخش اعضا

تولد اعضا