گفتے بنویسم غم دل را وَنوشتم
از طالع تاریکم و از بخت و سرشتمذ
صدبار نوشتم غم هجران و جدایے
اما نشنیدم ز تو من هیچ صدایی
عمریست چو مجنون شدهام در پے اویم
دلسوخته از داغ جوانم چه بگویم
اے خالق ایوب دگر صبر نمانده
دل خسته شد از بس به رهش چشم پرانده
چون مرغم و در دام به دل حسرت یڪ دار
این زخم مرا مے برد آخر به سر دار
شاعر شده یڪ شهر ز افسانهے تلخم
از سوز و گدازِ شبِ تارم شدهام خم
آن قدر زنم زار به درگاه تو یا رب
تا این که به پایان برسد سرخی این شب
تعداد آرا : 2 | مجموع امتیاز : 4 از 5
نظر 2
امیر عاجلو 19 اسفند 1402 08:55
درود و سلام موفق و مانا باشید
مجید ساری 19 اسفند 1402 11:27
درود برشما بانوی شعر
ابیات تلخ ولی زیبای تان را خواندم
و بر دل نشست
آنچه از دل برخواسته بود
شاعر شده یک شهر ز افسانه تلخم