خاطرم نیست که کِی شیشه شکست...
خون پیشانی من کِی ز دو سو جاری شد؟ یادم نیست !
خاطرم نیست که خون کِی خشکید !
روی سکّو ؛ لبِ حوض ،
خاطرم نیست که من از خاکم ،
یا که آتش ز درون خون تنم را خشکاند...!
آب اما تنها ،
چهرۀ حُمقِ مرا لرز به لرز ؛ با دهانی کج و مَعوَج ز قضا ،
پا بپا وقتِ اذان ، در لجنِ حوضِ سحر ثابت کرد...!
خاطرم نیست چرا باد در آن دم نَوَزید....!
**************
علی سپهرار ، اثیر
تعداد آرا : 1 | مجموع امتیاز : 5 از 5