نصف هندوانه (داستان کوتاه)



نصف هندوانه

وقتی در آسانسور بسته شد و بچه ها راهی مدرسه شدند ، رویاخانم در آپارتمان را بست ودر حالی که هنوز بشباهت راه رفتن پسرش براه رفتن مهرداد، همسرش فکر میکرد ،چشمش بعکس او روی دیوارِ روبرو افتاد؛با خودش گفت مهرداد عزیزم، بتدریج درقلبم جایی برای مهرداد نگذاشتی، یادم باشه اومدی ازت بپرسم دخترمونم مثل من راه میره؟ وبا خوشحالی آماده شدکه برود خرید و بعدغذای ظهررا آماده کند ، تا بچه ها وهمسرش میایند ، گرمی خانواده را دوچندان ببینند.
یک کوچه ی کامل و نصفه ی یک خیابان را طی کرد تا بمیوه فروشی آقای فراهانی رسید . وقتی وارد شد، آقای فراهانی در حالیکه بحرفهای مردی که پشتش برویا خانم بود ،گوش می داد ؛احترامش را نسبت بمشتری خوبش بجا آورد و منتظر بود که زودتر حرف زدن تمام شود وبرای کمک بسراغ اوبرود . خانواده ی رویا خانم مشتری خوب و با وقار آقای فراهانی بودند و آقای فراهانی عادت داشت با ایشان مثل همه ی مشتریهایش با ادب و احترام رفتار کند وهمیشه بلحاظ قیمت و کیفیت بقولی آنها رابپاید. رویاخانم آخرین جمله های مشتری مرد را که گفت :{این همه پول رو برای اون جمع کردم وبا کمی مکث ادامه داد: بمن گفته بود که نمیخواد دنبال پول برم ؛می دونه که من کاری ام ولی دستم خالی بود، نمیخواستم با شرمندگی بخواستگاریش برم .رفتم توی کار هی بعشقش پول درآوردم و هی خوشحال شدم وباز حرصم بیشتر شد واین ساختمانارو ساختم ،زیاد کردم وباز ساختم و یکهو شنیدم که خونوادش ناامید شدن و شوهرش دادن .اما نا امید نیستم .گفته بود که همیشه نصف قلبم رو برات نگهمیدارم و با خنده اضافه کرد وقتی بهش گفتم چرانصفشو؟ گفته بود نصفِ دیگش مال بچه هاست } را شنید وبا سرعت با دستی که اینک بلرزه افتاده بود بانتخاب میوه ها پرداخت ومخصوصا بدون نگاه بمرد ،رو بمیوه فروش گفت هندونه هاتون بزرگه اقا فراهانی کوچیکشو ندارین ؟ میوه فروش با شرمندگی گفت :نه ولی ببرید ،نصف کنید ،بذارید تو یخچال، دوبار مصرف کنید. رویا خانم بدون اینکه بازهم بمردنگاه کند ، گفت : وقتی خوشمزه ست بچه ها همشو میخورن ،نمی تونم نگه دارم اما میبرم. پول میوه هارو داد وراه افتاد ومیوه فروش برگشت که به بقیه ی صحبتهای مرد گوش بدهد که دید رویا خانم فراموش کرده هندوانه اش را ببرد .از درِ مغازه بیرون آمد ونگاه کرد ،رویا خانم از کنج خیابان بداخل کوچه پیچید ؛برگشت روبمرد گفت : آقا مهرداد ،کمی مواظب مغازه باش تا این هندونه رو بدم باین بنده خدا و فوری هندوانه را بر داشت وراه افتاد وهنگامی که نزدیکِ درِمنزل برویا خانم رسید ،نفس زنان وبا احترام گفت : خانم ،هندونه رو فراموش کرده بودید .رویا خانم بدون اینکه با ونگاه کند کیسه های میوه را زمین گذاشت و چشمانش را که بخاطر گیر بودن دستهایش نتوانسته بود پاک کند ؛ تمیز کرد وبا صدایی که سعی می کرد طبیعی باشد، ازاوتشکر کرد. آقای فراهانی با سرعت خودش را بمغازه رساند و با نگاه بچهره ی آقا مهرداد تعجب کرد وگفت : اِه آقا مهرداد، جوشکاری کردی؟ چشمات، هم قرمز شده و هم اشکالوده وقتی اومدی اینطوری نبود.

کاربرانی که این نوشته را خواندند
این نوشته را 371 نفر 524 بار خواندند
کرم عرب عامری (25 /09/ 1394)   | علی روح افزا (15 /10/ 1394)   | حسن کریمی (15 /10/ 1394)   | زهرا نادری بالسین شریف آبادی (26 /10/ 1394)   | مهدی صادقی مود (17 /11/ 1394)   |

نظر 1

  • کرم عرب عامری   25 آذر 1394 09:12

    دوستان سلام
    اگر ایراد داره برام بنویسد ممنون میشم

    یکی از جمله ها خیلی پیچیده و خسته کنندست



    rose rose rose

تنها اعضا میتوانند نظر بدهند.

سریال خاتون قسمت6
سریال خاتون قسمت 6
تبلیغات فرهنگی
تو را به هیچ زبانی
بازدید ویژه
ورود به بخش اعضا

تولد اعضا