یادگار فصل خزان
خزان میاید از ره تا بچیند برگ و بار و شاخسارش را
درآرد اندک اندک با هجوم باد از گلشن دمارش را
بگیرد پشته پشته خار و خاشاک از سر جالیز دهقان وُ
رها سازد ز دست کودک بی خانمان عکس انارش را
صدای خش خش پاهای پائیزان درون کوچه می پیچد
که بار دیگری نجوا کند با مردمان قول و قرارش را
مجالی خوش دهد بالانشینان را به گرما گرم شومینه
بدزدد از سرای بینوایان آفتاب و سایه سارش را
بسازد چلچراغ کاج های رنگ وارنگ از عمارت ها
در آنسوتر بیاندازد چراغ کلبه ای در شام تارش را
بروبد گرد و خاک از برج و باروی بلند شهرک خوبان
بریزد روی فرش بی نصیبان پرده هایی از غبارش را
به دست کارگر زخم و به پای پولداران چکمه ای زیبا
بخاطر می سپارد هر کسی فصل خزان و یادگارش را
تعداد آرا : 3 | مجموع امتیاز : 4 از 5
نظر 5
امیر عاجلو 10 مهر 1399 14:23
لطیف و دلنشین
کاویان هایل مقدم 10 مهر 1399 21:35
ماهرانه و البته شاعرانه فصل الهام بخش پائیز را سرودید.
محمد رضا درویش زاده 10 مهر 1399 22:42
هزاران درود استاد بزرگوار بسیار زیبا لذت بردم
کرم عرب عامری 11 مهر 1399 17:00
آفرینها
رضا زمانیان قوژدی 12 مهر 1399 10:58
استاد معصومی عزیز، سلام
بسیار زیبا سروده اید
قلمتان نویسا