تولد اعضا
همایش
محل تبلیغ آثار فرهنگی شما
محمدهادی صادقی

«درد زمانه» بال و پَر دارم ولی پرواز کردن مشکل است خود ندارم غم ولی درد زمانه بر دل است باده می نوشم چو رنگین می کنم سجّاده را غافلم از اینکه این ذکر و عبادت باطل است راه کج را نیمه شب در ظلم...

ادامه شعر
مهدی رستگاری

بسمه المهیمن حاشا هر چند نومیدی خود را سخت حاشا می کنم اوضاع را با خشم و ناکامی تماشا می کنم بر خاک خود می گریم و بر آب حسرت می برم آه ضعیف خویش را با ناله سودا می کنم این حجم از ناکارامدی و جهل و ...

ادامه شعر
محمدهادی صادقی

«دیوانگی» در قمار زندگانی باختن دیوانگیست اسب بیداد و ستم را تاختن دیوانگیست زندگانی با نشاط و شور شیرین می شود لحظه های زندگی را باختن دیوانگیست گر شوی سلطان به دست آری جهان را یک شبی باغ شدّ...

ادامه شعر
انسیه فتح تبار

او آمده قصد دلنوازی دارد با عشوه هوای عشق بازی دارد معشوقه ترین عشق حقیقی _افسوس یک ایل فقط عشق مجازی دارد.. درخاطر من قطار ماند وسوسه تنها غم انتطار ماند و بوسه درکوپه فقط قرار ما پیدا بود پیراهن د...

ادامه شعر
مهدی رستگاری

بسمه اللطیف سخنی با دلبندم نازنینم هیچ گاهی اصل خود را گم نکن زندگی خویش را بازیچه مردم نکن جامعه یک جنگل وحشی است اینک هوش دار در گذار از آن نترس و راه خود را گم نکن در زمان نوجوانی با درایت رشد...

ادامه شعر
رسول چهارمحالی(ساقی عطشان)

«زادگاهم ازنا » زادگاهم شهر عشق است و غرور تکه ای الماس  همچون  کوه  نور اشترانکوه   و   کمندان   و   تیان خوشتر  آید  بر  من از کل جهان جاذبه درقلب و جانش کرده کِشت سرزمین   آبشاران   چون   بهشت ...

ادامه شعر
حشمت‌الله  محمدی

گریزان وهراسانی،چرا این‌گونه حیرانی؟ هدف را در چه می‌بینی؟ که این گونه شتابانی بیا لختی تٱمل کن! به رفتارت تعقٓل کن! نمی خواهی فرودآیی از این مرکب که تازانی؟ نیاکان را نگاهی کن! جهان را در نوردیدند...

ادامه شعر
محمدهادی صادقی

«مهتابی نمی تابد» هوا سرد و زمستانیست مهتابی نمی تابد شب تار است و طوفانیست مهتابی نمی تابد میان کوچه سرما می کند بیداد و عشقی نیست تو گویی مرگ انسانیست مهتابی نمی تابد اسیر غم شده بلبل نمی خ...

ادامه شعر
صفر آقاجانی

خِش خِش برگ درختان زیر پای مَردِ پاییز با نسیمِ سوزناکِ عصر های سَردِ پاییز راه رفتن، شعر خواندن با نگاهی عاشقانه در هیاهوی خیال و برگ های زَردِ پاییز می رود آن سوی قِصه سوی تنهایی مطلق در سَرش ش...

ادامه شعر
شهاب الدین جلال پوری

از نو رفاقت با زمین را سرگرفته باغ و گل و پروانه را در بر گرفته باران ، همان معنای پاک اوفتادن خود را ز معراجش به خاکسترگرفته هرچند از باغی نسیمی بر نمی خاست بلبل گلی را باز چون دلبر گرفته اینجا قنار ...

ادامه شعر
سعیدرضا خساره

هنوز برادرا با هم قهرن ساکت شدن یه سین هفت سینه فیلم و دیگه از سینما بردن این شهر دیگه دارالمجانینه آینده خنده دار شده امروز گذشته مون داره کوچیک میشه بچه توی توهماش داره با جک سوار تایتانیک میشه مر...

ادامه شعر
محمدهادی صادقی

«از ما گرفت» هر چه را بخشید دنیا عاقبت آن را گرفت گر به ما یک لقمه ای بخشید دندان را گرفت از برایم روشنی بخشی نشد این روزگار در شب تاریک و ظلمت ماه تابان را گرفت در میان باغ دنیا قامتم سرو رو...

ادامه شعر
abolfazl zaarei

بَر اَبر نظر می کنم او پُر زِ سرشک است خالی ز امیدست ، در او ناله و آهیست شاید که زِ انجام من او دل نگران است این راه که من می روم این راه تباهیست از پنجره بر شهر نظر می کنم اکنون شهر از وزش باد م...

ادامه شعر
محمدهادی صادقی

«دلخوشی» روزگاری دلبری در باغ دل جانانه بود در میان باغ دل یک بلبلی مستانه بود شام تاری دل نمی شد در کنار ماه شب نور مهتاب فروزان در میان خانه بود اُشتر مجنون روان می شد میان کوه و دشت از برا...

ادامه شعر
حبیب حسن نژاد

مرا از من، از این دنیا بگیرید از این شب های بی فردا بگیرید من از بیهوده ماندن می هراسم شهیدان ! دستهایم را بگیرید ...

ادامه شعر
شهاب الدین جلال پوری

پنجره ها دست باز می کنند کوچه ها آیینه بندان می شوند باد زلف درختان را شانه می زند هزاران به خود می بالند قناری ها تصنیف سر می دهند گل ها می رقصند شکوفه ها طنازی می کنند آسمان اشک شوق می ریزد روده...

ادامه شعر
مهدی رستگاری

#رباعی - شماره ۱۲۰ فاتحه و صلوات بر روح پدر بگو پیاپی صلوات با فاتحه‌ای بخوان تو بر وی صلوات بر نعمت رستگاری از جان و دلت بفرست چو روز می‌شود طی صلوات #مهدی_رستگاری هجدهم آذر سال یکهزار و چهارصد ...

ادامه شعر
محمدهادی صادقی

«آسمان تار» روزگاری آسمان تاریک و ظلمانی نبود پیرو نفس هوا آن خوی انسانی نبود تابع نفس هوا هرگز نمی شد آدمی نفس آدم اینچنین شمشیر بُرّانی نبود چشمه می جوشید از عشق و محبّت آن زمان آدمی بند و ...

ادامه شعر
abolfazl zaarei

دردها را چگونه می فهمی آن زمانی که کُشته شد حلاج جان ِ خود را به راهِ اندیشه کرده قربان و گشته او تاراج دردها را چگونه می یابی مثل سرباز ِ پیش ِ خمپاره لحظه ی انفجار ِ وحشت زا جسم ِ پاشیده از هم و پا...

ادامه شعر
صدیقه جـُر

✍????قلم مینویسد می نویسم از هیاهوی شبی پر انتظار بغض بشکسته درون سینه ای در انفجار خاطرات مبهمی از سال های دورِ، دور لیلی ِ مجنون صفت در سینه ای بس بیقرار می نویسم با قلم از خنده های ...

ادامه شعر
ورود به بخش اعضا