تولد اعضا
همایش
محل تبلیغ آثار فرهنگی شما
مهدی فصیحی رامندی

امواج سوی ساحل هر رهگذر بس است خود شمع باش، راه بلا بی‌ثمر بس است این چشم باز را که نیازی به شمع نیست یک خضرِ هوشیار مرا روی سر بس است گر شمع در محافلِ ما نیست غم مخور یک آه و سوز و اشک روان در سحر ...

ادامه شعر
علی پورحبیبی

دفاتر شعر علی پورحبیبی نوای دلتنگی. گفتم چرا گرفتی با غمزه عقل و هوشم گفتا که چون تو کردی صد زمزمه بگوشم گفتم که بی گناهم بر دوش مکش گناهم گفتا که خود گرفتم این بار را بدوشم گفتم سپید گشته ......

ادامه شعر
کاظم قادری

برخیز خلاصه شد جوانی برخیز اگر که می توانی از دستخوش خزان وحشی شد قامت ساقه ات کمانی خورشید نشستنه بر لب بام در وقت غروب زندگانی تقلید نکن ز نوجوانان اکنون که ضعیف و ناتوانی نزدیک شدی به خط پایان...

ادامه شعر
سعید نادمی

دل ِ من برده به ابروی کمان ، ما را بس رنگ ِ رخسار ِ مرا کرده خزان ، ما را بس شده ام عاشق و رسوای تو ، پنهان نکنم اینک اقرار کنم بر همگان ، ما را بس چه شود حرف تو را بنده مخاطب باشم واژه ای از ...

ادامه شعر
امید کیانی

چهره‌ها در چشم من، تمثال روی ماه توست هم تو هستی و تو نه، دنیا چنین همراه توست شبنمی بر برگ گل، هم گاه گل در باغِ جان جان تویی جانان تویی، جانِ جهان دلخواه توست گُل تویی، بستان ادا در آوَرَد ...

ادامه شعر
علی معصومی

یلدا به یلدا می سپارم آخرین برگ بهارت را تماشا خانه فصل پر از رنگ و نگارت را پس از پاییز شورانگیز غرق عشق و زیبایی به رویا می سپارم پیچ و تاب شاخسارت را تو را از کوچه باغ رفته بر تاراج می چینم به ...

ادامه شعر
مهدی رستگاری

بسمه اللطیف بذر محبت در دوره بی عشقی آشفته و بیماریم سرگشته هر کوی و هر برزن بازاریم هر چند جفا رسم معمول زمان گشته در سینه خود قلبی خواهان وفا داریم در راه نگاه افتد هر لحظه به صد چهره با چشم به ه...

ادامه شعر
عیسی نصراللهی

ﺍﮔﺮ ﺁﻥ ﺗُﺮﮎِ ﺷﯿﺮﺍﺯﯼ، ﻧﻤﯿﺒﺨﺸﺪ دل ﻭ پا ﺭﺍ ﺑﻪ ﻓﺎﻝِ ﻧﯿﮏ ﻣﯿﮕﯿﺮﻡ، ﺧﯿﺎﻝِ گیسِ ﺳﺎﺭﺍ ﺭﺍ ﺍﮔﺮ ﺁﻥ ﺣﺎﻓﻆِ ﺩﻟﻬﺎ ﮐﻪ ﻣﯿﺒﺨﺸﺪ ﺑﺨﺎﺭﺍ ﺭﺍ ﺑﺪﺍﻧﺪ ﺣﺎﻝ ﻭ ﺭﻭﺯ ﻣﻦ، ﺑﻔﻬﻤَﺪ ﮐﺎﺭِ فردا ﺭا ﺩﻭ ﺷﺎﺧﻪ ﻧﺮﮔﺲ ﻭ مریم،ﺩﻭ شاخه سُرخِ اُرکیده...

ادامه شعر
علی معصومی

تب مستانگی چرا ای دلبر دُر دانه می گیری نگاهت را شمیم عنبر افشان غمزه چشم سیاهت را تو که از اینهمه دیوانگی هایم خبر داری چرا کج میکنی از کوچه ما سمت راهت را اگرچه خرمن دردم تب مستانگی ها را دریغ ...

ادامه شعر
امین مقدس

ای که داری بازوانِ پهلوان ! گاه در "افتادگی" رستم بمان گاه با یک دستِ‌خود کُشتی بگیر مثلِ تختی باش دیدی ناتوان زورِ انسان می‌شود روزی ضعیف، پس نگو هستم قوی در هر زمان تا ابد "باران" میانِ ابر نیست ...

ادامه شعر
علی  پیرانی شال

پیرِ پاییز… پیرِ پاییز اینک آهسته ز اینجا می رود بارِ خود را بسته امشب یا که فردا می رود برگ برگِ دفترِ نقّاشی اش از هم جدا اینهمه نقشِ قشنگ از قابِ دنیا می رود زوزه یِ سرما و باد آید به دنبالش مدا...

ادامه شعر
جواد  مهدی پور

بسمه تعالی هر جا که خارِ خُشکی ست ، چشمِ ترِ سَحابم آنجا که گُل شکفته ست ، شبنم طرازِ آبم بیزارم از تظاهر ، تابِ دو رو ندارم با شیشه یک دل و جان ، همرنگ با شرابم با خاص و عام همپا ، در سایه ی وجودم...

ادامه شعر
علی معصومی

شراب آخرین جام به یلدا میسپارم زلف پر چین و شکنجت را به صحرا می فشانم برگ گل های ترنجت را بیا تا سرمه از دود دل دلدادگان سازم سر مژگان مست و دیده های نکته سنجت را بگیرم رشته ای از طره پر پیچ و ر...

ادامه شعر
مهدی فصیحی رامندی

این دلیری در عدو از نابجا خندیدن است خنده بر سگ هم بر او دندان نمایش دادن است گرچه دوری می‌کنی از آشنا یا ناشناس لیک دانی، کار سگ دنبال انسان کردن است شهر ما داروفروشی هست، مرهم زن ولی نیمه جانم دید...

ادامه شعر
یلدا یوسفی

نکند اشک مرا دیده و فریاد کنی دلِ ویرانِ مرا یک شبِ آباد کنی نشود روزی بیایی تو با دفترِشعر غزلِ‌عشق بخوانی‌و دلم شاد کنی چون فراموش کنم چشم‌تورا می‌دانم باز آیی به سراغم ، حزن ایجاد کنی من که هرشب...

ادامه شعر
عبدالحلیم اکرامی = نژند

ماه من عروسک شیشه ای من تو لطیف تر از ابریشمی ونرم تر از حریر آغوش ترانه ات لبریز عشق است شگوفه سار دلت مهربان تر از ماه بیا با من بیا بامن تا ببرمت کنار سایه ی دریا جایی که چهچه مرغان؛ چرخش یاسمن اس...

ادامه شعر
عبدالحلیم اکرامی = نژند

یاری زتو نجستم بی یار ماندم خدا با فکر بدو ذشتم هر بار ماندم خدا دویدم و پریدم در جستجو جهیدم بااین همه مساعی بیکار ماندم خدا نوشیدم و پوشیدم نازکردم و کوشیدم باصدخم و شراب هم خمار ماندم خدا اصلا گمرا...

ادامه شعر
علی معصومی

کوچه های یخ زده از کوچه های یخ زده یکشب عبور کن دستی به ساق شاخه غرق بلور کن وقتی نفس به سینه خود چاق میکنی ویرانه های شبزدگان را مرور کن بالانشین شهر پر از یاس و یاسمن! کاری برای منطقه ای سوت و ک...

ادامه شعر
امین مقدس

وطن یعنی بدن ، یعنی منِ من وَطن! حتی ‌تویی پیراهنِ من بگو بابک، ببین شیطان فراری‌ست وطن! هر دشمنت اهریمنِ من جهان را بینهایت کن تصور جهان شد پیشِ پایت ارزنِ من گرفتم از گُلِ غیرت چه عطری گِل و بویِ...

ادامه شعر
یزدان  ماماهانی

سود حاصل نشـد و من به ضرر ؛ مشکـوکم عـمـر بـیـهـوده بـگـردیـده هـدر ؛ مـشکـوکم ساقـه از ریشه‌ جدا گشت و درخت‌‌ افتادش نه به آن تـیغـه و بـر دستـه تبـر ؛ مشکـوکم بـاب شَـر بـود و نـدارد بـرکت شـکی نی...

ادامه شعر
ورود به بخش اعضا