داستان هنوز هم یک صبح برفیست

هنوز هم یک صبحِ برفیست و صدای فرو رفتنِ کفش در برف می آید . ولی فقط برف هست و گُلِ کفش هایِ زنانه .
دوباره باید بنشینم و به سطلِ ماست نگاه کنم ؛ به قیماقِ لَت و پار شده اش . دوباره باید بنشینم و به جعبهٔ آرایشت زُل بزنم ؛ به ماتیک و پودرهایِ فاسد شده اش .
کاش ظرف نَشُسته ای داشتم که بشویم . کاشکی می شد دوباره با دو دستِ کفی دنبالت بِدَوَم و با تو شوخی کنم . کاشکی می شد دوباره تفاله هایِ چای را در سطلِ زباله بریزم و تو هم زمان در دهنم انجیرِ سیاهِ دُرشت بگذاری ؛ انجیر سیاه و درشت و شیره دار .
هوهو چی چی ... کاش دوباره گیر کنی به آن موزاییک شکسته ؛ زمین بخوری و من بلندت کنم ؛ خودت را نپوشانی ، تا من تو را بپوشانم ...
راستی تو نمی دانی چرا دیگر بادمجان ها مثل آن روز که با هم سرخشان کردیم سرخ نمی شوند ؟ حتی آن آفتابهٔ قرمزِ دستشویی هم دیگر مثلِ آن روزی که خیلی قرمز بود قرمز نیست . حتی آن یازده پلّه که به سمتِ دستشویی می رفت هم دیگر مثل اول ها آدم را از نفس نمی اندازد ...
راستی درِ پشه بند را نبسته ام . زغال ها را که خاموش کردی بیا اینجا باهم سایه بازی کنیم ...
نمی دانم چرا مدام فکر می کنم دلت می خواهد بدانی دیروز کجا بودم . من دیروز بازار بودم . درست مثل تو به پارچه هایِ جورواجور دست زدم . درست شبیهِ تو قیمت کردم . نخریدم ...
نه نمی توانی پنهان کنی . بیا ، بیا سَرَت را روی بازویم بگذار تا برای هزارمین بار قصه آن زنبوری را بگویم که همیشه از انتهایِ گُل ها ناخشنود بیرون می آید .
خدا لعنت کند کسی را که پیت نفتی را کنار لانهٔ مورچه ها بُرد . درست همان روز بود که دیوارهایِ سیمانی حیاط ترک خوردند . شک ندارم همان روز بود که دامنِ راه راه و آبی رنگ تو از بندِ رَخت افتاد ...
باشد تو به من هر طور که می خواهی نگاه کن . من به هیچ کس حتی به خودت هم نگفتم که تو را در راه هایِ نارفته ، لایِ چیزهایِ نایافته گم کردم . نمی دانم چرا هیچ وقت به تو نگفتم که نباید برفِ روی شالت را بتکانی . چرا هیچ وقت به تو نگفتم که نباید آن تغارِ قدیمیِ رنگ و رو رفته را در مسیرِ رفت و آمدِ گربه ها بگذاری .
هنوز هم یک صبحِ برفیست و من مانده ام که پاسخِ سلام آن عنکبوتِ پیر و زیبا را بدهم یا نه . عنکبوت پیر و زیبایی که دیرسالیست با سقفِ خانهٔ من اُخت است .
کاشکی بلند شوی . بلند شوی تنور را روشن کنی . نورِ زرد و آبی را عَلَم کنی ؛ من دوست دارم عید نباشد و بویِ وانیل در راهروهایِ خانه بپیچد . کاشکی بلند شوی . بلند شوی و صدای نَهرِ پشتِ خانه را در بیاوری . کاشکی یک پیتِ حلبی را دَمَر کُنی . من قصدِ نشستن دارم . کاشکی چند خیار پوست بگیری ، من هوس کرده ام که دوباره بویِ لُخت خیارها را بشنوم . کاشکی تُنگِ رویِ میز را آرام تکان بدهی . حتم دارم که ماهی با تکان هایِ تو زنده می شود . کاشکی کنارم بنشینی و یک کلاغ برایم بِکِشی . کلاغی که در قارقار کردن یا نکردن مُردَّد نباشد ...
▣ احمد آذرکمان ـ حسن آباد فشافویه . ٨ خرداد ٩٨

کاربرانی که این نوشته را خواندند
این نوشته را 130 نفر 180 بار خواندند
مسعود مدهوش (15 /02/ 1399)   | محمد مولوی (16 /02/ 1399)   | مرتضی اقاوردی زاده (16 /02/ 1399)   | احمد آذرکمان (01 /03/ 1399)   |

سریال خاتون قسمت6
سریال خاتون قسمت 6
تبلیغات فرهنگی
تو را به هیچ زبانی
بازدید ویژه
ورود به بخش اعضا

تولد اعضا