منفور ترین ساعت دیواری دنیا
امشب خبر از تلخ ترین حادثه می داد
من با کلماتی متقاطع سر هر سطر
او با جهت عقربه می گفت که ای داد!
وقت است که تنها بنشینم به خیالم
دیگر ندهم دل به کسی ،عهد نبندم
اندازه یک عمر دلم پیر و نزار است
سی سال نفهمیدم و یک عمر نخندم
با یک چمدان آمد و آماده ی رفتن
زل زد به سپیدی دو چشمان سیاهم
انگار که میخواست بر او راه ببندم
یا اینکه بگویم نفسم بی تو تباهم
روزی که خیالات مرا خام شنیدی
اندازه ی یک ابر،دلم تنگ غزل بود
افسوس،نشد عاشقی ام را بسرایم
با بودن تو، روز و شبم طعم عسل بود
درگیر خودت بودی و نادیده گرفتی
حسی که به پاهای تو می ریخت نگاهم
وقتی که به خود آمدی انگار زمان مرد
انگار که ترسید ز چشمان سیاهم
اندوه، مرا قعر خودش برد و ندانست
این روح ، گرفتار غزل های جوان است
با کهنه ترین قافیه ها شعر سرود ست
"حالی که عیان است چه حاجت به بیان است"
هدی اقبالی
تعداد آرا : 3 | مجموع امتیاز : 4 از 5
نقد 1
مرتضی دولت ابادی 19 اردیبهشت 1399 21:42
بسیار زیبا. زبان پیراسته. حرفها قشنگ