ذهنم ازگفتنِ در وصفِ تو لبریزشده،
واژه ها رقص کنان ،به ضیافتکده خاطر،
من آمده اند.
قلم ازشوق سرانگشت مرا میبوسد.
وَتن مرمر کاغذ گوئی،
که قلم را به هم آغوشیِ خود میخواند.
لحظه زایشِ احساس من است.
از لبت میگویم ،که لبالب زبلوغِ هوس است.
وطنین خوشِ آوای تو ،
دروادی ره گمشدگان ،
داستان ِشب ظلمانی وبانگ جرس است.
چشمهایت زیباست ،
گوهری درصدف،رنگِ رُخِ یک دریاست.
وَ ضمیرت که به شفافیتِ آئینه ها میماند،
ازدرخشندگی برق ِ نگاهت پیداست.
وین تراشی که برآن پیکر موزون رفته،
جایِ پایِ قلم و چکش سحر آمیزیست.
که حقیقت ، ولی از جنسِ خیال است،خیال.
من در این شهر جمال،
هرچه را مینگرم ،حد کمال است ،کمال.
من در اعماقِ غزلهای ترِ حافظِ شیراز ،
به دنبالِ تو میگشتم و تو اینجائی،
وَ برای سخنِ عشق،
ظریفانه ترین معنائی.
من تو را می بینم،
به ترنم چو گلِ سرسبدِ باغِ وجود.
وَ ندارم هوسِ آنکه تو را برچینم،
ایکه در باورِ من نغز ترین رؤیائی.
تعداد آرا : 2 | مجموع امتیاز : 5 از 5