به گسل های ناشکیبایی، به غم آوازه های این گردون
من و این زخمه های رنگارنگ، من و یک دل، تمامِ آن از خون
گفته بودی سکوت می باید، چه بگویم؟ خدای من، اکنون
تشنه ام...مثل خاکِ نخلستان،به نفسهاى آبىِ کارون...
مى وَزَم مثلِ بادهاى غریب، لاىِ سرشاخه هاى بیدِ جنون...
ای مسیجا ، صلیب می خواهم، کان مبادا ز من فراموشت
هر کجا می روی به پای تو، عاشقم، رَهنوردِ می نوشت
جادوی چشم تو به بندم بُرد، آن دلِ من ردا و تن پوشت
ردِّ پایى کبود،روى دلم، مى رسد تا صلیبِ آغوشت
من گرفتارِ بندِ جاذبه ات، باختم عمر را به یک افسون
آبی آسمان رقصانم، عاشقم، در شکوه یک ناورد
آن لهیبِ ستاره ی باران، سوی یک کهکشانِ پُر از درد
می روم شادمانه با ماهی، بوسه هایی ز ایزدم آورد
آسمانم...زمینِ رقصانم...آتشم...موجِ مست...ساحل سرد...
-منطبق شد به دستِ تو در من،نقشِ تصویرهاى ناهمگون!-
کودکِ صبرم و خدا داند، از ازل عشق داده فرمانم
ای همیشه سرودِ آزادی، دوری از تو مگو، که نتوانم
هسفر، در پناهِ چشمانت ،تا ابد این ترانه می خوانم
صبر کردم تمامِ زندگى ام...تو بخواهى، همیشه مى مانم
شعله ور در لَهیبِ آتشِ آه...یا شناور میانِ چشمه ى خون...
از ازل بوده تا ابد هستم، ای زلالِ ترانه ی پاکَم
بی خیالِ هرآنچه می گویند، در کنارِ تو عشقِ بی باکَم
روحِ فرمانِ مستِ بی پروا، در رَگ و ریشه های هر تاکَم
عشق ،جانى دوباره مى بخشد،بر تنِ شاهراهِ اِدراکَم
تا غزلهاى سرخ مى آیم، نرم...بى وقفه...مطمئن...موزون...
عاشقان را خدای می بخشد، این سرودی که عاشقی می خواند
شاپرک تا شنید، بَر گل ها، عطرِ آغوش خویش می افشاند
در سکوتی تمام، چشمانم، خیره بر چشم عاشقت می ماند
خیسىِ اشکهاى نیمه شبم، بذرِ عشقِ تو را به بار نشاند...
خلوتِ ما فقط سکوت و نیاز...-عشقبازى رهاست از قانون!-
قلب من مخزن جواهر بود، گفته بودی مرا، که آن نزنَند
دستبردی بر آن شد از غفلت، عاقلان صاحبانِ این فنَند
عاشقان گر به پند تو خیزند، شادمانه به خانه ای امنَند
قلبها گنجى از جواهرِ ناب، در قفسهاى خاکىِ بَدَنَند...
من بدون دلم چه هستم؟ هیچ! یک بغل خاکِ سرد، بر هامون...
در گسل های عاشقی باید ، ذوب شدن، تا همیشه ها بودن
در دلت کوه نور، الماسی، غیر آن آتشی و یک گلخن
یاسمین روحِ طارقِم... بشنو ، چون به تشریح جان... ببُردی تن
مى شکافى شبى وجودم را، مى درخشد تمامِ هستىِ من...
من همان تِکِّه سنگِ الماسم...در تَلى از گُدازه ها مدفون....
مخمس با تضمین از غزل سرکار خانم غزل آرامش
16 مرداد 1393 طارق خراسانی
تعداد آرا : 4 | مجموع امتیاز : 5 از 5
نقد 3
کمال حسینیان 27 خرداد 1394 21:55
درود بر استاد عزیزم
الحق که فقط کلام شما باید با این مخمس ناب ، تضمینی می شد بر ناب سرودۀ غزل بانو
برای اینکه دوستان سایت، ارزش سرودۀ شما و غزل بانو را بدانند، متن شعر بانو غزل آرامش را می نویسم
تشنه ام...مثل خاکِ نخلستان،به نفسهاى آبىِ کارون...
مى وَزَم مثلِ بادهاى غریب، لاىِ سرشاخه هاى بیدِ جنون...
ردِّ پایى کبود،روى دلم، مى رسد تا صلیبِ آغوشت
من گرفتارِ بندِ جاذبه ات، باختم عمر را به یک افسون
آسمانم...زمینِ رقصانم...آتشم...موجِ مست...ساحل سرد...
-منطبق شد به دستِ تو در من،نقشِ تصویرهاى ناهمگون!-
صبر کردم تمامِ زندگى ام...تو بخواهى، همیشه مى مانم
شعله ور در لَهیبِ آتشِ آه...یا شناور میانِ چشمه ى خون...
عشق ،جانى دوباره مى بخشد،بر تنِ شاهراهِ اِدراکَم
تا غزلهاى سرخ مى آیم، نرم...بى وقفه...مطمئن...موزون...
خیسىِ اشکهاى نیمه شبم، بذرِ عشقِ تو را به بار نشاند...
خلوتِ ما فقط سکوت و نیاز...-عشقبازى رهاست از قانون!-
قلبها گنجى از جواهرِ ناب، در قفسهاى خاکىِ بَدَنند...
من بدون دلم چه هستم؟ هیچ! یک بغل خاکِ سرد، بر هامون...
مى شکافى شبى وجودم را، مى درخشد تمامِ هستىِ من...
من همان تِکِّه سنگِ الماسم...در تَلى از گدازه ها مدفون....
=================
و امّ ناب سروده ای دیگر از این بانو بزرگوار :
من نیالودم به پایى ساحت تنهایى ام را
تا بپوشانى تمام قـــامـــت تنهایى ام را
ساحلى مرجانى ام آن سوىِ اقیانوس چشمت
خوب مى فهمد نگاهت وسعت تنهایى ام را...
ماه، هر شب در خلیجِ چشمهایم مى نشیند
تا به لبخندش ببخشم خلوت تنهایى ام را
شعرِ تقدیرِ مرا در اوج تنهایى سرودى
مى شناسد آسمانت قدرت تنهایى ام را
دور تا دورِ بلورستانِ دل را سنگ چیدم
نشکند تا هیچ سنگى حرمت تنهایى ام را!
دیده اى همواره ساعت از نگاهم مى گریزد؟!
عقربک هایش ندارد طاقت تنهایى ام را!
لذّتِ همصحبتى کم نیست اما مى هراسم
خلسه ى دنیا بگیرد فرصت تنهایـــــى ام را
"خِضر" ماندم در عبور از راهِ بى پایانِ بودن
من نمى بازم به موسىٰ عـــــادتِ تنهایى ام را!
دست در دستِ که بگذارد دلم وقتى زمین هم
مى کِشد یک روز خاکش منّـــــت تنهایى ام را!
قارىِ آیاتِ پاکِ انتظــــــارم... شک ندارم
فاش خواهى کرد روزى حکمت تنهایى ام را...
درود بر هر دو بزرگوار
طارق خراسانی 29 خرداد 1394 12:57
سلام و هزاران درود بر عزیز جانم شاعر فرهیخته
حضرت کمال حسینیان گرانمهر
سپاس از حضور بسیار گرمتان
در پناه خدا
طارق خراسانی 29 خرداد 1394 14:28
قبلن گفته بودیم و قتی وزنی عروضی در مصرعی دوبار تکرار شود غزل چهار پاره ای بوجود می آید در حقیقت خانم آرامش غزل چهارپاره ای را سروده و بنده بر آندمخمس زده ام.
اکنون آن را بصورت غزل چهارپاره نوشته ام... البته با تضمین و خوبست شکل این نوع را هم ببینیم.
فاعلاتن مفاعلن فعلن
فاعلاتن مفاعلن فعلن
به گسل های ناشکیبایی،
به غم آوازه های این گردون
من و این زخمه های رنگارنگ،
من و یک دل، تمامِ آن از خون
گفته بودی سکوت می باید،
چه بگویم؟ خدای من، اکنون
تشنه ام...مثل خاکِ نخلستان،
به نفسهاى آبىِ کارون...
مى وَزَم مثلِ بادهاى غریب،
لاىِ سرشاخه هاى بیدِ جنون...
ای مسیجا ، صلیب می خواهم،
کان مبادا ز من فراموشت
هر کجا می روی به پای تو،
عاشقم، رَهنوردِ می نوشت
جادوی چشم تو به بندم بُرد،
آن دلِ من ردا و تن پوشت
ردِّ پایى کبود،روى دلم،
مى رسد تا صلیبِ آغوشت
من گرفتارِ بندِ جاذبه ات،
باختم عمر را به یک افسون
آبی آسمان رقصانم،
عاشقم، در شکوه یک ناورد
آن لهیبِ ستاره ی باران،
سوی یک کهکشانِ پُر از درد
می روم شادمانه با ماهی،
بوسه هایی ز ایزدم آورد
آسمانم...زمینِ رقصانم...
آتشم...موجِ مست...ساحل سرد...
-منطبق شد به دستِ تو در من،
نقشِ تصویرهاى ناهمگون!-
کودکِ صبرم و خدا داند،
از ازل عشق داده فرمانم
ای همیشه سرودِ آزادی،
دوری از تو مگو، که نتوانم
هسفر، در پناهِ چشمانت ،
تا ابد این ترانه می خوانم
صبر کردم تمامِ زندگى ام...
تو بخواهى، همیشه مى مانم
شعله ور در لَهیبِ آتشِ آه...
یا شناور میانِ چشمه ى خون...
از ازل بوده تا ابد هستم،
ای زلالِ ترانه ی پاکَم
بی خیالِ هرآنچه می گویند،
در کنارِ تو عشقِ بی باکَم
روحِ فرمانِ مستِ بی پروا،
در رَگ و ریشه های هر تاکَم
عشق ،جانى دوباره مى بخشد،
بر تنِ شاهراهِ اِدراکَم
تا غزلهاى سرخ مى آیم،
نرم...بى وقفه...مطمئن...موزون...
عاشقان را خدای می بخشد،
این سرودی که عاشقی می خواند
شاپرک تا شنید، بَر گل ها،
عطرِ آغوش خویش می افشاند
در سکوتی تمام، چشمانم،
خیره بر چشم عاشقت می ماند
خیسىِ اشکهاى نیمه شبم،
بذرِ عشقِ تو را به بار نشاند...
خلوتِ ما فقط سکوت و نیاز...
-عشقبازى رهاست از قانون!-
قلب من مخزن جواهر بود،
گفته بودی مرا، که آن نزنَند
دستبردی بر آن شد از غفلت،
عاقلان صاحبانِ این فنَند
عاشقان گر به پند تو خیزند،
شادمانه به خانه ای امنَند
قلبها گنجى از جواهرِ ناب،
در قفسهاى خاکىِ بَدَنَند...
من بدون دلم چه هستم؟ هیچ!
یک بغل خاکِ سرد، بر هامون...
در گسل های عاشقی باید ،
ذوب شدن، تا همیشه ها بودن
در دلت کوه نور، الماسی،
غیر آن آتشی و یک گلخن
یاسمین روحِ طارقِم... بشنو ،
چون به تشریح جان... ببُردی تن
مى شکافى شبى وجودم را،
مى درخشد تمامِ هستىِ من...
من همان تِکِّه سنگِ الماسم...
در تَلى از گُدازه ها مدفون....