قصیده دل
خوانند بزرگان ادب این اثرم را
بر تاج هنر برده پس از این گُهرم را
شاعر نبُدَم ، شعر در آغوشِ من آمد
فرمود: « به همّت که ببندم کمرم را»
در کارِ خطر رفتم و هرگز نهراسم
با جان بپذیرم که پس از این خطرم را
از دشمنِ ظاهر شده باکی به دلم نیست
پائید که آن بَدگُهرِ پُشتِ سرم را
بَر ایمنی از خیلِ رفیقانِ ریاکار
بَر پشت ببندید پس از این سپرم را
امروز بخندد چه عدو بَر دل زارم !!
فردا سـت بموید که ببیند ظفرم را
من سـالکِ صبرم ، ظفرم حاملِ شکر
تلخ است اگر صبر، چِشی آن شِکرم را
ای قاصدکِ عشق خبر بَر به نگارم
ترسم که به فردا تو نیابی اثرم را
کو شمس من و وان دگری خود قمر من
شمسم به کجا رفت و چه آمد قمرم را؟
محبوب مرا بُرده اجل ، تا به بَر آرد
این کثرت اندوه و غمِ بی شُـمَرَم را
محبوسِ خودم هستم و رنجورِ دلِ خویش
زان روز نهادند به خاکی پدرم را
از خلق برِ من که مگویید و مگویید
هرکس به طریقی بکند خون جگرم را
عمری شد و از خلق به جز فتنه ندیدم
ایزد ز چه آورده به بَر، این گذرم را؟
آورد؟ خدا را بـه سـپاسی شـده ، باید
آسـان کند از لطف، که کارِ سفرم را
گر عمر ببخشند و بخوانند کـسی را
بـی شک که ببینند خلایق حذرم را
پروازم از این چرخ، بود ذکرِ سحرگاه
از مرغِ سـحر پُرس تو حالِ سحرم را
بر سنـگِ مزارم بنویسید عزیزان
این گفته ی دیرینه ی عهدِ صِغَرم را
آزاد نبودیم و نباشیم که این چرخ
زندان فضایی بُد و گـفتم نظرم را
بر جُـرمِ حوّا، آدمِ دل داده بـه گـنـدم
دیدم که بریدند همه بال و پرم را!!
در بستنِ زندان، همه جا سخت دویدم
بر ظلم کجا دیده کسی، خَم کمرم را؟
گر داده دل خویش به آن پیرِ دل آرا
بنواخت به یک بوسـه دلِ دَر به دَرم را
ابریست از آن چشم،که دیدم همه ی عـمر
آن بُرده دلم، خواست که چشمانِ ترم را
این قوم که امروز زند بوسه به خورشید
بر فـتح جهان بُرده چرا و اگرم را
در مجلـس ما گـفت یکـی پیر دل آگاه:
«ایزد بنوشـته ست قضا و قدرم را
در لحظه ی بیداد بدیدم چو غباری
طوفان خدا بُرد زِ بَر، فتنه گرم را»
دیدم به زَری آبِ رخ از ما بستانند
کُشتم که هوایِ دل و آن سیم و زَرم را
بر زَر نفروشم اگرم جان به لب آیـد
طارق به خداوند کـه شعر و هنرم را
دوشینه شنیدم که به مجلس سخنِ عشق
سیمرغِ ادب بُرد به سَر، دردِ سرم را
{ اشـکم به طوافِ حرم کعبه چنان گـرم
کز دل بزدود آن همه زنگ و کدرَم را
ناگه پسرم گفت:«چه میخواهی از این در؟»
گـفتم:«پسرم بوی صفای پـدرم را }[1]
[1]. دو بیت پایانی از زنده یاد استاد شهریار است
تعداد آرا : 2 | مجموع امتیاز : 5 از 5
نظر 23
حامد زرین قلمی 16 امرداد 1394 17:59
سلام و درود بر استاد طارق عزیز
شعر زیبایی خواندم از شما
این قطعه زیبای استاد شهریار را 20 سال پیش از بر کرده بودم
یاد خاطرات آن دوران افتادم
هزاران درود
طارق خراسانی 17 امرداد 1394 07:43
سلام و هزاران درود
بر حضرت استاد دکتر زرین قلمی
خدا را شکر می کنم اتفاقی به سراغ تضمین شعری رفته ام که از دوران نوجوانی شما آن را خوانده و دوست داشته اید.
شاید عزیزانی با خود بگویند طارق چرا هر روز یک شعر ارسال می کند؟
داستان از این قرار است چون وبسایت معظم شعرایران می تواند اشعار را بصورت کتاب تهیه و به شاعران ارایه دهد بنده بر آن هستم تا به فضل الهی کلیات اشعارم را از طریق وبسایت شعر ایران به چاپ برسانم.
سپاس از حضور پرمهر شما
در پناه خدا سلامت باشید ...آمین
طارق خراسانی 17 امرداد 1394 15:29
وجودتان گلباران استاد
بهناز علیزاده 16 امرداد 1394 20:01
درودهااا استاد عالی بود لذتبخش قلمتان در گردش
طارق خراسانی 17 امرداد 1394 07:45
سلام و هزاران درود بر دختر عزیزم خانم علیزاده
سپاس از حضور پر مهرتان
در پناه خدا
عرفان ویسی (هستیار) 16 امرداد 1394 23:39
مثل همیشه بی نظیر بودی استاد.کلی استفاده کردم از شعرهای شما ...نظرات شما و حرفهای شما
باینده باشید
طارق خراسانی 17 امرداد 1394 07:47
سلام بر عزیزجانم
پسر شاعرم جناب ویسی
سپاس از حضور پرمهرت
در پناه خدا
زیبا آصفی (آمین) 17 امرداد 1394 10:21
درود جناب خراسانی ارجمند
سروده بسیار زیبایی بود و لذت وافر بردم از زیبایی کلامتون
شرمنده که زیاد پای اشعارتون حضور ندارم مدتیه که خیلی گرفتارم
و کمتر میتونم کنار دوستان ادیب باشم
کلک قلمتان استوار و پویا
طارق خراسانی 17 امرداد 1394 11:10
سلم و بس درود بر سرکار خانم آصفی عزیز و گرانمهر
کم سعادتی ماست که از وجود فرهیخته ای چون شما کمتر بهره مند می شویم.
دلتنگتان بودم
در هر کجا هستید در پناه رب العالمین شاد زی مهربان
سلبی ناز رستمی 17 امرداد 1394 11:16
درود
خوانند بزرگان ادب این اثرم را
بر تاج هنر برده پس از این گُهرم را
شاعر نبُدَم ، شعر در آغوشِ من آمد
فرمود: « به همّت که ببندم کمرم را»
درود بر خامه ی مهر افزون تان ...رقص خامه بر مدار ولایت و حماسه و نور دلیل خلقت جهان بود. جهانبان حافظتان باد.
طارق خراسانی 17 امرداد 1394 11:35
سلام و درود بر شما شاعر تیز هوش
حیرت زده شدم از این تیز هوشی شما در این قسمت از قصیده:
در مجلـس ما گـفت یکـی پیر دل آگاه:
«ایزد بنوشـته ست قضا و قدرم را
در لحظه ی بیداد بدیدم چو غباری
طوفان خدا بُرد زِ بَر، فتنه گرم را»
دقیقن از زبان ولی گرانمهر در رابطه با فتنه ی سال 88 سروده ام .
داستان فتنه ی 88 یک ماجرای مخوف فرامرزی بود که سه سازمان جاسوسی بزرگ سیا و موساد و آل سعود یهود در پیدایش آن با یکدیگر همکاری داشتند.
از حضورتان سپاس گزارم
در پناه دادار مهربان شاد و تندرست و سربلند باشید
یا علی
روح الله اصغرپور 17 امرداد 1394 13:40
سلام و درود بر استاد عزیز بسیار زیبا و دلنشین بود مانا باشید.
طارق خراسانی 17 امرداد 1394 15:07
سلام بر حضرت دوست
جناب اصغرزاده
سپاس از حضور پر مهرتان
در پناه خدا
پویا نبی زاده 17 امرداد 1394 15:05
سلام استاد وپدر مهربونم
خیلی خوشحالم که باز هم تو شعرتون هستم چقدر زیبا بود چقدر زیبا بود و بیت استاد شهریار هم که
خود گواه زیباییست
چه دل بزرگی دارید و چه روح لطیفی
انشاءالله که زنده باشید پدرجان تا ما بیاموزیم
تقدیم با الهام:
هر چند زدوند همه ی عمر مرا های
بیدار شدم زود بدیدم خطــــــرم را
هر لحظه وهر ثانیه کوبند و لجوجند
این دربه دران رحم نکردند پدرم را
حالا به غلامی ادب تیر وسنان کِش
خونین بکنم لحظه ویک دم سحرم را
سپاس بابت بودنتان
طارق خراسانی 17 امرداد 1394 15:09
سلام پویای عزیزم
نبودی !! کجایی پسر خوب؟
دلمون واست تنگ شده اونم چه جور...
سپاس از حضور و شعر زیبایت
در پناه حق
نگار حسن زاده 17 امرداد 1394 22:58
آزاد نبودیم و نباشیم که این چرخ
زندان فضایی بُد و گـفتم نظرم را
سلام بابایی نازنینم
ببخشید که من بد شدم و دیر به دیر میام
و مثل همیشه شرمنده ام
بسیار عالی بود
درود بر باباطارق خوب خودم
طارق خراسانی 18 امرداد 1394 15:42
سلام بر نگارم
سپاس از حضور گرمت
در پناه خدا
سمانه تیموریان (آسمان) 18 امرداد 1394 12:51
محبوسِ خودم هستم و رنجورِ دلِ خویش
زان روز نهادند به خاکی پدرم را
درود بر استاد خراسانی عزیز
در پناه حق همیشه شاد و سالم باشید
واقعا شاهکار بود . دستمریزاد
طارق خراسانی 18 امرداد 1394 15:42
سلام بر سمانه ی عزیز
سپاس از حضور همیشه گرم و پر مهرت
در پناه خدا
محمد جهانگیری 18 امرداد 1394 14:35
درود بزرگوار
دستمریزاد
طارق خراسانی 18 امرداد 1394 15:43
سلام و درود بر حضرت جهانگیری عزیز
سپاس از حضور پر مهر و سبزتان
در پناه خدا
علی اصغر اقتداری 18 امرداد 1394 22:43
درود بر شما
شعر زیبایی بود ولی این که وآن های سرگردان هنوز هم خودنمایی می کن
نددر خاک نهادند چوروزی پدرم را