خاطرم نیست که کِی شیشه شکست!
خون پیشانی من کِی ز دو سو جاری شد؟ یادم نیست !
خاطرم نیست که خون کِی خشکید !
روی سکّو ؛ لبِ حوض ،
خاطرم نیست که من از خاکم ،
یا که آتش ز درون خون تنم را خشکاند...!
آب اما تنها ،
چهرۀ حُمقِ مرا لرز به لرز ؛ با دهانی کج و مَعوَج ،
پا بپا وقتِ اذان ،
در لجنِ حوضِ سحر صادق کرد...!
خاطرم نیست چرا باد در آن دم نَوَزید....!
تعداد آرا : 0 | مجموع امتیاز : 0 از 5
نظر 4
ابوالحسن انصاری (الف. رها) 27 شهریور 1396 23:11
علی سپهرار 29 شهریور 1396 01:09
از صمیم قلب سپاسگزارم. درود بر شما
معصومه باغبان زاده امشه 28 شهریور 1396 22:38
بسیار زیبابود.استاد عزیز
علی سپهرار 29 شهریور 1396 01:10
سپاسگزارم بانوی بزرگوار. درود بیکران بر شما