مرا همرهی کن
به گوشم شب بیقراری
سخن های مستانه گفتی و رفتی
در آلونک سوت و کورم
دمی قصه ام را شنفتی و رفتی
چه می دانی از روزگاری
که باخود دمادم به جنگ و ستیزم
و دستان خود را به دستم
ندادی که از جای خود برنخیزم
همان به که دور از تو باشد
شبانگاه دیجور تنهایی من
نماند به چشمانت ای جان
تماشای تندیس رسوایی من
غمت را کجا ضجه سازم
که خالی کند بغض دیرینه ام را
شکایت به نزد که آرم
سکوت شب آب و آئینه ام را
نمی آئی از فصل باران
و شرقی ترین حاصل رفته بر باد
نمی گوئی از شاخساران
و پرواز جامانده در دام صیاد
تو آسوده در پرنیان پر از
لحظه های خوشی جاودانی
و من در تب عطر و بوی
گلی رسته در شاخه ارغوانی
بیا و قرار دلم باش
در این موجکوب پریشان دریا
بیا و مرا همرهی کن
در این کوره راه پر از خار و خارا
تعداد آرا : 4 | مجموع امتیاز : 4 از 5
نظر 10
امیر عاجلو 29 خرداد 1400 00:12
درود بزرگوار ا
سعید فرضی زاده 29 خرداد 1400 06:09
سلام
بیا و قرار دلم باش استاد بسیار زیبا
کیوان هایلی 29 خرداد 1400 11:15
درودها بر شما جناب استاد معصومی بزرگوار
بسیار زیبا سرودید
قلمتان همواره استوار
علی معصومی 29 خرداد 1400 16:59
۰
کاویان هایل مقدم 29 خرداد 1400 12:37
غزل گفته هایتان همیشه شکوفا باد استاد جان
کاظم قادری 30 خرداد 1400 12:07
سلام و درودها بر شما باد بسیار زیبا سروده اید مرحبا بر شما باد
جواد امیرحسینی 30 خرداد 1400 12:50
سلام و عرض ادب جناب معصومی. دست مریزاد استاد. پایدار باشید
شبنم رحمانی 30 خرداد 1400 13:34
درود بر شما .بسیار زیبا سروده اید.قلمتان نویسا
محمد خوش بین 31 خرداد 1400 11:55
عالی
محمد خوش بین 31 خرداد 1400 11:56
سلام و درودها
خیلی زیباسرودید
منصور آفرید 31 خرداد 1400 15:10
درود بر استاد گرامی
بسیار زیبا