آب باران دور چاه حیاط جمع شده بود . انگار اولین بار بود که چشمم به آن گلدان سیاه رنگ می افتاد . گلدان سیاه رنگی که یک گل کوچک آبی داشت .
به گل کوچک آبی که نگاه کردم نفهمیدم چطور و چرا یک دفعه حیاط بزرگ تر شد . انتهای حیاط یک درخت انجیر دیدم ، که یک زن پای آن نشسته بود . زنی که کیمونوی یک دست سفیدی به تن داشت ، و روی موهایش دو شانه ی چوبی خوشرنگ فرو رفته بود . داشت هایکو می نوشت .
گنجشک ها روی هایکوهایش فضله می ریختند و او مدام می خندید . من هم خندیدم . همه ی دیوارها کاهگلی شدند . چند پسر بچه تخس آمدند که از درخت بالا بروند . در دست همه شان عقربه های ساعت بود . مات پسر بچه ها بودم که دست های چروکیده ی یک پیرمرد روی شانه هایم گذاشته شد . برگشتم . از صورت پیرمرد یک عینک سیاه و کج وکوله بیرون زده بود ، از من آب یخ می خواست . من خیسِ باران بودم . می لرزیدم . دندانم به دندانم می خورد . پیرمرد می خندید . گاهی ریش و سبیل داشت و گاهی ریش و سبیل نداشت و مدام می گفت : «من گم شدم در تو ؟ یا تو گم شدی در من ؟ ای زمان !» .
هوا بوی گوسفند می داد . پسر بچه ها بع بع می کردند و از بالای درخت ، پی در پی می خندیدند . زن کیمانوپوش بلند شد دو کف دستش را جلوی دهان پیرمرد گرفت و گفت برفآبه است . پیرمرد دهان از کف دست های زن کیمانوپوش بر نمی داشت . پسر بچه ها مدام می خندیدند و از یک تا دوازده می شمردند .
▍ احمد آذرکمان ـ ۱۶ ۰۸ ۹۷
نظر 2
علی معصومی 05 اردیبهشت 1399 10:29
درودها برشما
ارجمند
••••
☆☆☆☆☆
احمد آذرکمان 05 اردیبهشت 1399 11:21
سلام . قربان محبتتان