داستان آفتاب ، تازه نا پیدا کرده است

آفتاب ، تازه نا پیدا کرده است که از پنجره ی آشپزخانه تو بیاید و من ، دوباره دارم برایت نامه می نویسم . نامه ی هفتاد و چندم است؟ نمی دانم . اما مطمئنم که قله ها باز هنوز برف دارند و قبرستان ها باز هنوز کم و بیش ، پنج شنبه جمعه ها خیس می شوند ...
دلم می خواهد از صدای لق لقِ چرخ دستیِ آن پیرمردِ ماهی فروش برایت بنویسم . صدای لق لقی که همیشه آرام آرام از شنبه ها شروع می شد و پُررنگ تر به جمعه ها می رسید . همان پیرمردی که چرخ دستیِ پُر از ماهی های کوچک و بزرگش را به زحمت هُل می داد و با آواز و لهجه ی غریبی می خواند : دریا همه عمر خوابش آشفته ست ... به راستی که آن مصراع چقدر شبیه جمعه هایمان بود . جمعه های من ؛ جمعه های تو و شاید هم جمعه هایِ خیلی هایِ دیگر ...
دلم می خواهد از ساعت شش و هفت عصرها برایت بنویسم . ساعت هایی که با هم به تماشای آن آرایشگرِ پیرِ سَرِ کوچه می رفتیم ؛ به تماشایِ موهای ریخته شده در کفِ آرایشگاه ؛ موهایی که بیشترشان سفید بودند ؛ موهایی که وقتی آن آرایشگرِ پیر از کفِ آرایشگاه جمع شان می کرد هم زمان زیر لب می خواند : حکایت همچنان باقی است ...
دلم می خواهد از دیوارهای نیم ریخته ی آن مدرسه برایت بنویسم که رویش پُر بود از دایره و مربع های کج و کوله . تو همیشه می گفتی کج و کُوله ها هندسی ترند و من همیشه می گفتم که چرا ردِّ آن معادله ای که نتوانستم حل کنم ، هیچ گاه به خوبی از روی تابلوی کلاس پاک نشد و همیشه تابلو را بزرگ تر از آن چه بود در نظرم آورد ؟ معادله ی حل نشده ای که جملات تحقیرآمیز معلمِ پیرِ ریاضی را با خود داشت : « بشین گوساله ... یه دو برات می ذارم به خاطراتت اضافه شه » . همان معلمِ پیرِ ریاضی که «مورچه از طیاره افتاد دوتا تُخماش قُر شد» وردِ زبانش بود.
بگذریم ... نمی دانم چرا تو همیشه از من جایی خانه می خواستی که روبه رویش یک بیابان باشد . یک بیابان ، پُر از سوراخ هایِ مار . مارهایی که مُدام دخترانگیِ زمین را دید بزنند ، و البته هیچ وقت هم از من نپرسیدی که چرا من عاشق آن حیاطی شده ام که یک جفت چارُقِ کهنه و سپید میانِ انبوهی از خارچه هایش وِل بود ؛ خارچه ها و چارقی که در نزدیکی شان ، پیرمردی مدام از آشیانه هایِ خُرد و خالی کلاغان پایین می آمد ...
راستی دیروز نوارکاستِ از کرخه تا راین تو را به کسی بخشیدم ؛ همان نوارکاستی که روی جلد قابش یک کبوتر سفید نشسته بود ؛ یک کبوتر سفیدِ نشسته که با تکه پارچه ی قرمزی چشم هایش را بسته بودند ...

احمد آذرکمان ـ حسن آباد فشافویه ـ ١۵ خرداد ٩٨

کاربرانی که این نوشته را خواندند
این نوشته را 130 نفر 172 بار خواندند
احمد آذرکمان (09 /02/ 1399)   | اکبر رشنو (10 /02/ 1399)   | حسین یوسفی رزین (11 /02/ 1399)   | علی معصومی (11 /02/ 1399)   | جمشید اسماعیلی (12 /02/ 1399)   | مسعود مدهوش (12 /02/ 1399)   | محمد مولوی (12 /02/ 1399)   |

سریال خاتون قسمت6
سریال خاتون قسمت 6
تبلیغات فرهنگی
تو را به هیچ زبانی
بازدید ویژه
ورود به بخش اعضا

تولد اعضا