نامه ی دوم ؛ من تک گویی های توام

«من تک گویی های توام
که از جهان متن تو بیرون افتاده ام.»

هیچی نگو . گوش کن صدای شُره ی دوغاب اون بنای پیر می آد ... موزاییکای  از هم وارفته ی حیاط خونه ی پدری ...

دوباره پیش اون در چوبیِ قدیمی همیشه نیمه بازم که مدام از بارش یه ابر بی کس و کار خیسه ...
 
بیا این جا سپیده . تا حالا از سوراخ پشه بند به گُل های کوچک و قرمز  انار نگاه کردی ...
(من که دلم می ره واسه اون درختی که دیگه جونی نداره و اما هنوز میوه می ده .)
 
یادت هست اون خط خودکاریه ی داداشم رو یه کاغذ کاهی : خوشبختی خود همون راهی که توش داری می ری خوشبختی رو گیر بیاری ...

راستی من منتظرم تو بگی چرا دیگه مورچه نمی بینم که تو آب بیفته و بعد با هم نجاتش بدیم ...

سپیده ! من هنوز که هنوزه دارم خواب اون پلکان رو می بینم که داره به عمق دریا می ره و مواظبه که بالشت ماهی ها رو از زیر سرشون نکشه .

دروغ نگم . نمی دونم چه مرضم شده . الان چند وقته هی می خوام وقتی دراز می کشی یه سیب سرخ بیارم بذارم رو قوس کمرت و بگم اگه بیفته سوختی ...

قسم به لبت که من لابه لای دهن دره های وهم گم شدم توی یه جالیز پر از میوه های پوک شده ...
(من همیشه به لب های تو قسم می خوردم ... داری پیر می شی ولی هنوز لب هات یه سرخی عجیبه و لذیذه که از یه صافی خوش ریخت رد شده ...)

[سپیده نشنوه . من طولی عاشق می شم هانیه . اگه حوصله داری وایسا تو صف . عوضش تجربه های عشقیم مفت چنگت ... ]

بذار خیال هام همدیگه رو زخم و زیلی کنن . به من چه که سر من دعواشون شده ...

تو هیچ وقت نذاشتی من یه دل سیر ، زیر دوش حمام بشینم و رقص هماهنگ موهای پاهامو با صدای دفِ آب تماشا کنم ...

نخواه گله نکنم تو هیچ وقت طاقت های رسیده ی منو نچیدی .

راستی یادت نره هیچ وقتم بهم نگفتی چرا وقتی مارمولک می کُشم باید برم غسل کنم ...

بشین یه کم با خاک های خیس باغچه احوال پرسی کنیم ...

دفترچه خاطره زرد رنگه یادته ؟ رو جلدش نوشته بودی :  جایِ ساعت ، بانگ یک خروس معمولی را در درون خود حمل می کنم .

راستی بهت گفتم . رو کمد کوچیکه ی داداشم بالزاک یه زن سی ساله رو کتاب کرده بود که نشد دستم بهش بخوره ...

آخه چرا هنوزم می خوای مثل اون ابر بی کس و کار سکوت مستحبیت رو ادا کنی
(یادت رفته می خواستی واسه کفن کردن اون برگ زرد ، تموم آسمون سرمه ای رو با تموم خاک های نم خورده ی قهوه ای یه جا نیت کنی)
 
من که فقط فکر اون قطره ام که خیلی وقته که توی اون کاسه ی سوراخه .
(همون قطره ای که نیت کرده لالایی خواب عاشقانه اش درست روی شانه های یه دریا ، به تنهایی یه صدف خالی از مروارید پناه ببره .)
 
خوت می دونی به هرحال من توی یه تله ی خیالی بزرگ شدم با کلی فکر چروک . با چشم هایی که هیچ خوابی رو خوب هضم نکرد .

سپیده می گم اون جلد کتاب شعره یادته . اون  سرمه ای روشن که وسطش با رنگ سفید گچی نوشته شده بود ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد ...
(من که اولین کتاب داستانی که خوندم وفای به عهد بود ... همون کتابی که چند وقت بعدش خواب گوژپشت نتردام رو دیدم ...)
ببین منو نسپار دست این سکوتی که سال هاست بی هیچ اتفاق عجیبی مدام پارس می کنه .

من هی بعد تو می بینم که مرگ ، ته خیالم زنانه نشسته ... خپله و مشتش فقط پف داره ...
 
سپیده نیومدی و دوباره صبح شد . کوچه تا مچِ پا برفه . یه لنگه چکمه ی سرخ ، درست ته کوچه روی برف ها وله ...
(برف ها تقریبا آب شدن . اون یه خرده باقی موندش هم ، همرنگ گِل شده ... بربری تنورش روشنه ... دارم از حموم عمومی برمی گردم ...)

می گم یه روز توی خیالم از صبح تا غروب باهات روی مشت مشت تیغاله غلت زدم باور نمی کنی خب ...

سپیده ! همین الان یه بچه رفت توی تصویرهای ذهنم . داره یه دونه از چرخ های زمان را باز می کنه که باهاش بازی جدیدی اختراع کنه .
(می گه بعدش می خواد اون دوازده عدد ساعت رو بندازه توی یه بن بست .)

 ولش کن . یواش بگم ؟ کیف می کنم هنوز بند رختت از دیگری خالیه ...

- یه ریز نوشتن واسه تو چه قدر کیف داره سپیده ! انگاری بگن بیا سوار چرخ و فلک شو من بگم از ارتفاع می ترسم ...
(ربطی نداره هان ؟ ولی من کیف می کنم به  صفی که جمله ها در ذهنم کشیده ن  احترام بذارم.)

کاش می تونستم با تو در گلوی همه ی ناودان های عالم شربت نذری بریزم .

بیا عمدا روی تردید من قدم بزن سپیده . هی سنگ به آبم بزن . هی دایره تو دایره کن منو  که تردید تن به تو داده خوش تر از اون یقین تُرد و نازکه سپیده .

دهنم شده شبیه یه کوچه بن بست . انگاری توی حلقم نوشابه ی داغ ریخته باشن .

(انگاری یه جور وسوسه ی غریب توی وجب به وجب من رژه ی نامنظمی رو برگزار کرده .)

دیروز همین موقع داشتم خواب یه دریا رو می دیدم سپیده . دریایی با لباس قرمز غروبی .
(یه سبزه ، کنار گوری ناشناس چمباتمه زده بود و مدام مویه می کرد ...
یه عالم ستاره هم اومده بودن که اسم و فامیلیشان را بی خود و بی جهت به من بگن و من حوصله نداشتم ...)

حسم می گه به هر حال یه روز یه بچه می آد و منو واسه دنباله ی بادبادکش قیچی می کنه ...

خیالم تشنه شه سپیده بذار آب بخوره . آب که دیگه مال تو نیست  . هرچند که تو لیوان تست .

من دارم عمودی بالا می رم ... می خوام سرم بخوره  به سقف آسمونو فرشته ها رو بترسونم .
(می خوام با شلنگ ، جلز و ولز خورشید رو در بیارم .
می خوام اون کلمات وحشی ئی که افسار نمی پذیرن رو اهلی و رام  کنم .)

یه لحظه اجازه بده سپیده . بذار ببینم با کی دعوام شده  من می گم : باغچه خاکش آب خورده ، سیاهه. اون می گه : قهوه ایه ، ببین چقدر قشنگه .
(خُب چیزی رو که منم می بینم قشنگه ولی خُب قهوه ای نیست . نمی تونم قهوه ای بهش بزنم . دست من نیست که . یعنی نمی خوام دست من باشه . اصلا بیارن هم نمی گیرم)

سپیده ! مامان رفت یه پارچ آب بیاره که پاهام رو جلو در خونه بشورمو برم تو خونه ... همون پاهای کثیف شده از بازی رو می گم ...

تو غصه نخور ... من آخرش یه روز خودمو از نقاشی های بی رنگ یه بچه که ذوق نقاشی نداره پیدا می کنم ...
(همان روزی که با همه ی لب به لب شدنم از نشانی ها ، رفتم که بلوغ گم شدگیم رو جشن بگیرم .)

▣ احمد آذرکمان

کاربرانی که این نوشته را خواندند
این نوشته را 136 نفر 201 بار خواندند
محمد رضا درویش زاده (09 /02/ 1399)   | سعید اعظامی (09 /02/ 1399)   | اکبر رشنو (09 /02/ 1399)   | احمد آذرکمان (11 /02/ 1399)   |

سریال خاتون قسمت6
سریال خاتون قسمت 6
تبلیغات فرهنگی
تو را به هیچ زبانی
بازدید ویژه
ورود به بخش اعضا

تولد اعضا