در این آشفته بازاری که هر دم می رسد دردی
خدایا سایه را آخر دریغ از این جهان کردی
دلم گاهی به تنهایی، سراغ شعر او میرفت
میان هق هق و اشکم، دمی فارغ ز نامردی
اگر چه عاشقان را نیست پایان و فراموشی
نیارد کس دگر از او ندایی و رهاوردی
چراغی کو بر افروزد، نباشد بیم خاموشی
بر این آتش که بر دل زد، نیفتد لحظه ای سردی
به رقص واژگان او، دل عشاق رقصان شد
چو روز هجر مولانا، به رخسارم نشست زردی
اگر از شمس تبریزی، گرفت جان و محیا شد
چگونه می زداید دل، از این غم خانه هر گَردی
دلت "هایل" بسوزد، سوز دل مرهم بود امروز
خوشا بر روح آزادش، نمی بینم هماوردی
تعداد آرا : 2 | مجموع امتیاز : 4 از 5
نظر 1
امیر عاجلو 20 امرداد 1401 23:36