جزو چند میلیون انسانی باشی
که بیگانه را دیدند
صادقانه بگویم
نور ماشین ها بر دریاچه انعکاس داشت
و چشم هایم مثل قایقی بی بادبان
بی پلک
ترس طوری انگشتانم را حس می کرد که کلمات هنوز بر پیشانی ام می لرزند
آن قدرها آسان نیست
با فیلی
در کامیون حمل دستمال کاغذی
باران را صدا کنی
و زمستان سر بر شانه ی هر دو گذاشته باشد
مردان قندیل بسته
با لباس هایی بافته از نور
به دنبال پرندگان پیراهنم می گشتند
نبضم
مثل جعبه ای پر از پرتاب پروانه
بدترین دیکته ی تمام عمرش را در آسمان ادامه می داد
ـ این چه نوشته ای است ؟!
نقشه ی سالن تئاتر در سیاره ای دیگر؟!
من از بُعدی دیگر
چه شکلی دارم؟!
اسب آبی
آنقدر خودش را در نقاشی آب ها آبی دید
که نامش
حقیقتش را فراموش کرد
لوکوموتیو
خودش را آنقدر در لوله های آزمایشگاه تقطیر کرد
تا
کوپه
کوپه
آلبوم چکید
دنیا به دنیایی اش
ریخته بود همه جای شهر
و من دست های تو را با بستنی قاب می گرفتم
می بینی!
هنوز می لرزد
هنوز سطرهایم
از ترس
به رنگ کلمه در می آید
تعداد آرا : 2 | مجموع امتیاز : 4 از 5
نظر 8
امیر عاجلو 08 خرداد 1399 09:48
درود بر شاعر گرامی ,شعر شما را خواندم موفق باشید
محمد رضا درویش زاده 08 خرداد 1399 11:29
هزاران درود
علی معصومی 08 خرداد 1399 11:42
درود ها بر شما
◇◇◇◇
کرم عرب عامری 08 خرداد 1399 12:10
درودها عزیز
غلامعلی همایونی_شمیم 08 خرداد 1399 15:18
درود بر شما
خدا قوت و دستمریزاد
زنده باشید
عزت زیاد
⚘⚘⚘
جمشید اسماعیلی 09 خرداد 1399 02:25
شعر زیبایی بود
گویی علم کمر به قتل شعر وعشق بسته است
وشاعر هم مجبور می شود نان به نرخ روز بخورد
موفق باشید
عباس ذوالفقاری 09 خرداد 1399 15:42
سلام...خوب و با معنایی ژرف
دکتر کیوان محب خسروی 08 تیر 1399 01:27
سلام - کاش میقهمیدم