مرگ تصادفی یک آنارشیست (قسمت اول)

نوشته: داریوفو
مترجم: دکتر حسین اسماعیلی


(دفتری در ادارة پلیس، یک میز، چند صندلی، یک قفسه، یک ماشین تحریر، یک دستگاه تلفن، یک پنجره و دو در ورودی)

بازپرس(در حال ورق زدن یک پرونده، خطاب به متّهمی که با آرامش نشسته است) :
پس برای اولین بار نیست که خودت را به جای یک نفر دیگر جا می‌زنی، می‌بینم که خودت را دو بار به جای جراح، یک بار به جای افسر ارتش قالب کردی، کشیش سه بار، مهندس کشتی یک بار و... در مجموع، ‌ببینم... سه و دو، پنج... یک، سه، دو... یازده دفعه هم بازداشت شدی. این دفعة دوازدهم است.
متّهم: بله، آقای بازپرس، دوازده تا بازداشت... ولی توجهتان را به این نکته جلب می‌کنم که تا به حال محکوم نشده‌ام. پروندة کیفری بنده بکرِ بکر است.
بازپرس: خوب، از این متعجبم که چطور هر بار توانستی از دست عدالت فرار کنی؟ اما این‌دفعه قول می‌دهم که پروندة کیفری تو را لکه‌دار کنم... می‌توانی روی من حساب کنی!
متّهم: احساس شما را خوب درک می‌کنم. لکّه‌دار کردن یک پروندة بکر دهان هرکسی را به آب می‌اندازد، آقای بازپرس!
بازپرس: بله مزه بریز! بنا بر شکایتی که از تو شده، خودت را به جای روان‌کاو و استاد سابق دانشگاه پادوا1 هم جا زده‌ای...هیچ می‌دانی که مجازات غصبِ عناوین، برابر با چند سال زندان است؟
متّهم: بله، غصبِ عنوان توسط یک انسان عاقل. اما من دیوانه‌ام و دیوانگی‌ام ثابت شده... پروندة پزشکی بنده را ملاحظه بفرمایید. شانزده بار در بیمارستانِ روانی بستری شده‌ام... و هر دفعه به یک دلیل: من دچار بیماری «شخصیت‌سازی» هستم که به آن «هیستر‌یومانی»2 می‌گویند که از کلمة لاتین «ایستِریوِنس»3 مشتق شده و معنی بازیگر می‌دهد. نقش بازی کردن برای من یک‌جور سرگرمی است، هر روز یک نقش متفاوت. ولی از آنجایی که من هوادار تئاتر زنده هستم، به یک گروه بازیگر، متشکل از آدم‌های واقعی نیاز دارم... کسانی که متوجه نباشند که در حال بازی کردن هستند. از طرف دیگر، من پول و پله‌ای ندارم و نمی‌توانم به آن‌ها حقوق بدهم... از وزارت نمایش تقاضای کمک مالی کردم، اما چون هیچ وابستگی سیاسی ندارم...
بازپرس: همین‌طور است؛ بنابراین از بازیگران اخّاذی می‌کنی... خون آن‌ها را می‌مکی.
متّهم: نه، تا به حال کوچک‌ترین کلاهبرداری انجام نداده‌ام.
بازپرس: چیزی هم نمانده: حضرت آقا خیلی ساده بیست‌ هزار لیر حق ویزیت می‌گیرند.
پاسبان (که پشت سر متّهم ایستاده است): اَکّه هی... حقة لاکردار!
متّهم: این نرخ معمول روان‌پزشکی است که برای خودش احترام قائل است... آن هم برای کسی که شانزده سال در این رشته درس خوانده باشد.
بازپرس: قبول، ولی تو که هیچ‌وقت درس نخواندی!
متّهم: من؟ بیست سال تحقیق کردم! در شانزده تیمارستان متفاوت... روی هزارها دیوانه مثل خودم... روزها ... حتی شب‌ها، چون که برخلاف روان‌پزشکان معمولی، من با دیوانه‌ها یک‌جا می‌خوابیدم... حتی اگر لازم می‌شد. چند نفری سروته می‌خوابیدیم، چون هیچ‌وقت به اندازة کافی تخت وجود نداشت... در هر صورت، خودتان بررسی کنید و ببینید که چه طبابت بی‌نظیری برای این بیمار روانی بدبخت که از من شاکی شده، کردم.
بازپرس: آن بیست هزار لیر واقعاً بی‌نظیر بود!
متّهم: به خاطر خودش، مجبور بودم، آقای بازپرس!
بازپرس: به خاطر خودش؟ این هم جزء طبابت است!
متّهم: البته!... بدون چنین کلکی، شما فکر می‌کنید که این آدم بیچاره، به‌خصوص خانواده‌اش، راضی بودند؟ اگر من پنج هزار تا می‌گرفتم، بی‌شک آن‌ها فکر می‌کردند که «این دکتر نباید چیزی بارش باشد، شاید هم یک پروفسور واقعی نیست، حتماً تازه‌کار است و مرکّبِ مدرکش هنوز خشک نشده.» برعکس، بیست هزار لیر، نفسشان را در سینه حبس کرد. پیش خودشان گفتند: «این دیگر کیست؟ زبانم لال، نکند خداست!» و شاد و شنگول، مثل صبح اول عید، ‌رفتند... حتی دست مرا هم بوسیدند: «متشکریم، آقای پروفسور... خیلی ممنون!» از خوشحالی گریه می‌کردند.
بازپرس: نکبتی! تو چطور این حقه‌ها را سر هم می‌کنی؟
متّهم: این کار به هیچ عنوان حقه نیست، آقای بازپرس... فروید خودش می‌گوید: «حق‌ ویزیت کلان مؤثرترین اکسیر است، هم برای پزشک و هم برای بیمار!»
بازپرس: امیدوارم که این‌طور باشد. به هر حال، کمی به کارتِ ویزیت و نسخه‌های قلابی‌ات نگاه کن! اگر اشتباه نکنم، نوشته شده: «پروفسور. آنتونیو رابی.4 روان‌پزشک، سابقاً، استاد در دانشگاه پادوا» ببینم، برای این‌ها چه توضیحی داری بدهی؟
متّهم: اولاً، استاد که هستم... استاد نقاشی، تزئینات، نقاشی ‌آزاد، در کلاس‌های شبانة ترزای مقدس نجات‌دهنده....
بازپرس: گیریم که این حرف درست باشد... تبریک می‌گویم... ولی اینجا نوشته «روان‌پزشک»!
متّهم: درست است. نوشته، ولی بعد از نقطه. آقای بازپرس، از دستور زبان و نقطه‌گذاری که سر درمی‌آورید. خوب دقت کنید! نوشته «پروفسور» نقطه «آنتونیو رابی» یک نقطه، و بعد کلمة «روان‌پزشک» با حرفِ بزرگ شروع شده! بنابراین، خوب به خاطر داشته باشید، اگر کسی بگوید: «من روان‌شناس هستم. گیاه‌شناس. علف‌خوار. مبتلا به نقرس.» هیچ عنوانی را غصب نکرده است. دستور زبان مادری‌تان را بلدید؟ بله؟ خوب، پس باید بدانید که کلمة «باستان‌شناس» و کلمه «برگامی» با هم تفاوتی ندارند و به کار بردن این کلمات اصلاً نیاز به تحصیلات ندارد.
بازپرس: خوب، این هم درست، اما «سابقاً، استاد در دانشگاه» چی؟
متّهم: بسیار متأسفم، این‌دفعه این شما هستید که غصبِ عنوان می‌کنید. شما گفتید که زبان مادری‌تان، دستور زبان و نقطه‌گذاری آن را بلدید. این هم دلیل بر اینکه، حتی طرز درست خواندن را هم نمی‌دانید!
بازپرس: چطور، من نمی‌دانم؟
متّهم: بله!... ویرگول را بعد از کلمة «سابقاً» ندیدید؟
بازپرس: درست است، اینجا یک ویرگول هست... حق با شماست. به اندازة کافی دقت نکردم.
متّهم: حق با من است... دقت لازم را نکردید! و شما، به بهانة اینکه دقت کافی نکردید، من بی‌گناه را به هلفدونی می‌اندازید؟
بازپرس: شما واقعاً دیوانه‌اید! (بازپرس بدون آنکه متوجه باشد به متّهم شما خطاب می‌کند) اما ویرگول چه تأثیری می‌تواند داشته باشد؟
متّهم: برای کسی که از دستور زبان مادری‌اش سر درنمی‌آورد، هیچ! من خیلی مایلم مدارک دانشگاهی شما را ببینم و اسم کسانی را که پای آن امضا انداخته‌اند بدانم... اجازه بدهید حرفم تمام بشود!... ویرگول کلید همه‌چیز است، این را خوب به خاطر بسپارید! اگر یک ویرگول بعد از کلمة «سابقاً» آمده، بلافاصله معنی جمله را از این‌رو به آن‌رو می‌کند. بعد از ویرگول شما باید نفس تازه کنید... یک ایستِ کوتاهِ اختیاری... چون ویرگول همیشه یک تغییر آهنگ به دنبال دارد. پس، باید بخوانیم: «سابقاً»، و مناسب‌تر است که با یک اخم مسخره‌آمیز همراه باشد... حتی اگر مایل باشید یک غرولند مسخره و تحقیرآمیز چاشنی آن بکنید، چه بهتر! بنابراین، روش درست خواندنِ این جمله چنین است: «سابقاً (شکلک در‌می‌آورد و لبخند کوتاهی می‌زند)، استاد در دانشگاه پادوا.» و جوابی که به دنبال دارد این است که: «کافی است، چاخان نکن... چه کسی را داری رنگ می‌کنی، کسی باور نمی‌کند... باید خیلی هالو باشد تا زیر بارِ این حرف‌ها برود!»
بازپرس: یعنی اینکه من هالو هستم؟
متّهم: نه، نه! شما فقط دستور زبان‌تان را بلد نیستید... اگر مایل باشید، حاضرم به شما درس بدهم، ارزان حساب می‌کنم... به نظر من باید هرچه زودتر شروع کرد... خیلی کار هست. ضمیرها را برای من بگویید!
بازپرس: مسخره‌بازی کافی است! واقعاً دارد باورم می‌شود که شما وسواس بازی کردن دارید. حاضرم شرط ببندم که حالا مشغول بازی کردنِ نقش دیوانه هستید، درحالی‌که از من عاقل‌ترید!
متّهم: کسی چه می‌داند؟ به‌طور قطع شغل شما اختلالات روحی به وجود می‌آورد... ممکن است چشم‌هایتان را کمی معاینه کنم؟ (پلک او را با انگشت پایین می‌کشد.)
بازپرس: بالاخره می‌توانیم به بازپرسی ادامه بدهیم، یا نه؟
متّهم: البته، هرطور میل شماست. حتی می‌توانم برایتان ماشین کنم. مدرک ماشین‌نویسی هم دارم، با سرعت 45 حرف در دقیقه.
بازپرس: آرام بگیرید والّا دستور می‌دهم بهتان دست‌بند بزنند!
متّهم: این دیگر محال است! یا غل و زنجیر، یا هیچ! من یک دیوانه‌ام و اگر به من دست‌بند بزنید، سروکارتان با مادة 122 از قانون مجازات عمومی می‌افتد که می‌گوید: «هرکسی که در مقام مأمور دولت در بدو ورود یک بیمار روانی به روش‌های فشار غیر‌پزشکی و یا حداقل غیرروان‌پزشکی متوسّل و موجبِ بحرانی‌تر شدن بیماری وی شود خلاف کرده و به پنج تا پانزده سال زندان محکوم و از حقوق بازنشستگی و ارتقا رتبه نیز محروم می‌شود.»
بازپرس: می‌بینم که از قانون هم سر درنمی‌آوری!
متّهم: قانون؟ همة زیر و بمش را بلدم. بیست سالِ آزگار است که قانون مطالعه می‌کنم.
بازپرس: مگر تو چند ساله‌ای؟ سیصدساله؟ از کجا قانون را یاد گرفتی؟
متّهم: در تیمارستان! اگر بدانید آنجا چه خوب می‌شود مطالعه کرد! آنجا یک دیوانه که سابقاً منشی دادگاه بود به من درس می‌داد... یک نابغة واقعی! حالا، همه‌چیز را می‌دانم: قانون جدید، قانون رومی، حقوق مسیحی... قانون‌نامة ژوستی‌نین،5 فردریک6، مقررات لومباردی7، آیین‌نامة ارتدوکسِ یونانی... همه و همه، برای امتحان، می‌توانید ازم سؤال کنید.
بازپرس: وقتش را ندارم! با وجودِ این، برگِ شناسایی تو نشان نمی‌دهد که پیش از این قاضی و یا وکیل‌مدافع شده باشی!
متّهم: وکیل که هرگز! هیچ دوست ندارم دفاع کنم. دفاع هنر غیرفعّالی است. ولی قضاوت کردن... محکوم کردن... سرکوبی و تعقیب را خیلی دوست دارم! مرا از خودتان بدانید، بازپرس عزیز! می‌توانیم یکدیگر را «تو» خطاب کنیم!
بازپرس: مواظب حرف زدنت باش، دیوانه! بی‌ادبی هم حدّ و مرزی دارد!
متّهم: حرف‌های مرا نشنیده بگیرید.
بازپرس: بسیار خوب! بگو که تا حالا خودت را به جای قاضی جا زده‌ای یا نه؟
متّهم: متأسفانه فرصتش را پیدا نکردم، ولی بدم نمی‌آید! قاضی شدن زیباترین شغل دنیاست. قبل از هرچیز، یک قاضی تقریباً هیچ‌وقت بازنشسته نمی‌شود... برعکس، یک آدم معمولی، مثلاً یک کارگر ساده، در 55 یا 60 سالگی فقط به درد بیرون کردن می‌خورد به دلیل اینکه کمی فس‌فسو شده و کارش را به‌کُندی انجام می‌دهد، اما برای یک قاضی، تازه شیرین‌ترین دورة حرفه‌ای‌اش شروع می‌شود. یک کارگر تولید زنجیره‌ای یا دستگاه پِرِس بعد از پنجاه سال آدم ازکارافتاده‌ای به شمار می‌آید که باعث عقب‌افتادگی تولید و بروز سانحه می‌شود، او دورانداختنی است! یک کارگر معدن در پنجاه و پنج سالگی بیرون‌کردنی است، یالّا بزن به چاک! پیش از بازنشستگی اخراجش می‌کنند... همین‌‌طور یک کارمند بانک، بعد از سنّ معینی اشتباهِ محاسبه پیدا می‌کند، اسم کارخانه‌ و مشتری‌ها و نرخ بهرة‌ بانکی، شماره صندوق فلان شرکت و بهمان مؤسسه را فراموش می‌کند: یالّا، خلوت کن... برو کنج خانه... به جای کودن، بهش می‌گویند: «پیری». اما قاضی، ابداً! برای قاضی وضعیت کاملاً برعکس است: هرچه پیرتر و خرفت‌تر باشد، بیشتر به وظایف حساس گماشته می‌شود و پرونده‌های مهم‌تر به او ارجاع می‌شود! این پیرمردهای زهوار دررفته، کوتوله و گیج را می‌بینی با حمایل و یقه‌های پوستی و آن کلاه‌های بلند و یراق‌های طلایی‌شان... آدم فکر می‌کند که در فیلم‌های «مکُش مرگ ما» نقش سیاهی لشکر را بازی می‌کنند... رعشه‌ای، با صورت‌های چروکیده، مثل چوب‌پنبه در بطری، با یک جفت عینک که از ترس گم‌ کردن زنجیری بهش بسته‌اند... و بااین‌حال همیشه دنبالشان می‌گردند... بله، این آدم‌ها قدرت نجات دادن و یا نابود کردن هرکسی را ندارند. بستگی به خُلقشان دارد، این‌ها محکومیت با اعمال شاقّه را به‌راحتی آب خوردن صادر می‌کنند: برای تو پنجاه سال زندان... برای تو سی سال حبس... و تو، چون از قیافه‌ات خوشم آمده، بیست سال، این‌ها قانون صادر می‌کنند... قضاوت می‌کنند... قصاص می‌کنند... به زندان می‌اندازند... تازه آدم‌های مقدسی هم هستند. یادمان باشد که در مملکت ما، لیچار گفتن به قضات، مساوی است با توهین به شخص اول مملکت... درست مثل عربستان، بله، راستی که چه شغلی! چه شخصیتی! من حاضرم همه‌چیزم را بدهم و در زندگی فقط یک بار چنین نقشی را بازی کنم.
بازپرس: بالاخره این چرندیات تو تمام شد یا نه؟ سرسام گرفتم. یک دقیقه بنشین و صدایت هم درنیاید! (او را به طرف صندلی هل می‌دهد.)
متّهم: دست‌درازی موقوف، وگرنه گازت می‌گیرم!
بازپرس: چه کسی را می‌خواهی گاز بگیری؟
متّهم: تو را! پسِ گردن و لمبرهایت را گاز می‌گیرم! (صدای گاز گرفتن درمی‌آورد) هـ... هـ.... هیام! و اگر کوچک‌ترین خشونتی به خرج بدهی، سروکارت با تبصرة مادة 122 می‌افتد که می‌گوید: «تحریک و اعمال خشونت نسبت به بیمار روانی که عاری از مسئولیت و بی‌دفاع به شمار می‌رود، از شش تا نُه سال حبس و حذف حقوق بازنشستگی به همراه دارد.»
بازپرس: بنشین، وگرنه کنترل خودم را از دست می‌دهم! (به پاسبان) پس، تو اینجا چه کاره‌ای؟ فقط مثل چنار جلو من ایستاده‌ای؟ بیندازش روی صندلی!
پاسبان: بله قربان، ولی گاز می‌گیرد!
متّهم: البته که گاز می‌گیرم! گرر گررر... و به همة شما اخطار می‌کنم که بیماری هاری هم دارم. از یک سگ گرفتم... یک سگِ حرام‌زادة هار که نصف کپلِ مرا با دندانش کند، بعد خودش مرد. زخمِ من خوب شد، ولی بیماری هاری در من ماند. گرر گررر! عو... عو... عوعو.
بازپرس: وای خدا! فقط یک دیوانة هار کم داشتیم! بالاخره می‌گذاری این ورقة بازجویی را بنویسم یا نه؟ خواهش می‌کنم عاقل باش! بعدش آزادت می‌کنم... بهت قول می‌دهم.
متّهم: آقای بازپرس، خواهش می‌کنم بیرونم نکنید. من اینجا، پیشِ شما... پیشِ پلیس، احساس امنیت می‌کنم. بیرون، توی خیابان، این‌همه خطر وجود دارد! آدم‌های بیرون بدجنس‌اند، با سرعت رانندگی می‌کنند، هی بوق می‌زنند، هی ترمز می‌کنند، هی اعتصاب راه می‌اندازند! اتوبوس مترو با درهای اتوماتیک... فررر کلاک‌‌ک‌‌ک! آدم له‌ولورده می‌شود. مرا پیش خودتان نگه‌ دارید، بهتان کمک می‌کنم تا از متّهمان اعتراف بگیرید... انقلابی‌ها... من بلدم بهشان نیتروگلیسیرین شیاف کنم.
بازپرس: بس کن، ذلّه‌ام کردی!
متّهم: آقای بازپرس، یا مرا پیش خودتان نگه ‌‌دارید، یا خودم را از پنجره می‌اندازم پایین، راستی طبقة چندم هستیم؟ سوم... خوب، تقریباُ با مقررات مطابقت دارد. می‌پرم پایین و وقتی رسیدم کفِ زمین، در حال جان کندن، لِه‌ولورده روی سنگ‌فرش، نق‌و‌نوق‌کنان، چون من جان سگ دارم، خیلی نق‌و‌نوق می‌کنم، آنجا برای روزنامه‌نویس‌ها، باز هم در حال نق‌و‌نوق کردن، تعریف می‌کنم که شما مرا از پنجره انداختید پایین! پریدم، ها!
بازپرس: خواهش می‌کنم، بس کن! (به پاسبان) پنجره را ببند!
(پاسبان دستور را اجرا می‌کند.)
متّهم: پس، حالا که این‌طور شد، می‌روم و خودم را از پله‌ها می‌اندازم پایین (به طرفِ درِ خروجی می‌رود.)
بازپرس: اوه، خدای من! بس‌کن دیگر! بنشین! (او را روی صندلی می‌اندازد، بعد به پاسبان) در را قفل کن و کلیدش را بردار...
متّهم: و از پنجره بنداز بیرون!
(پاسبان بهت‌زده به طرف پنجره می‌رود.)
بازپرس: آره، بندازش بیرون! نه بگذارش توی کشو... کشو را قفل کن... کلیدش را بردار...
(پاسبان ماشین‌وار اطاعت می‌کند.)
متّهم: و بگذار توی دهانت و قورتش بده!
بازپرس: نه، نه، نه!... تا امروز این‌قدر خرِ کسی نشده بودم. (به پاسبان) کلید را بده به من! (در را باز می‌کند و رو به متّهم) برو بیرون! و اگر دلت خواست خودت را از پله‌ها بینداز پایین. هرجور میلت است... بیرون ... دارم دیوانه می‌شوم.
متّهم: نه جناب بازپرس... شما نمی‌توانید این کار را بکنید! خواهش می‌کنم هُلم ندهید! چرا می‌خواهید به این زودی مرا از سر خود باز کنید؟ هنوز که به آخر خط نرسیدیم!
بازپرس: بیرون! (موفق می‌شود او را بیرون بیندازد. در را پشت سر او می‌بندد.) آخیش!
پاسبان: قربان، یادآوری می‌کنم که جلسة دفتر جناب سروان بلاتی8 پنچ دقیقه است که شروع شده.
بازپرس: مگر ساعت چند است؟ (به ساعتش نگاه می‌کند.) چه گرفتاری‌ای!... این لعنتی پاک حواسم را پرت کرد. یالّا، عجله کن برویم!
(از درِ دست چپ خارج می‌شوند و از دست راست دیوانه از همان دری که خارج شده بود، سرک می‌کشد.)

کاربرانی که این نوشته را خواندند
این نوشته را 114 نفر 159 بار خواندند
محمد مولوی (29 /11/ 1399)   |

تنها اعضا میتوانند نظر بدهند.

سریال خاتون قسمت6
سریال خاتون قسمت 6
تبلیغات فرهنگی
تو را به هیچ زبانی
بازدید ویژه
ورود به بخش اعضا

تولد اعضا