مرگ تصادفی یک آنارشیست (قسمت دوم)

نوشته: داریو فو
مترجم: دکتر حسین اسماعیلی

دیوانه: آقای بازپرس، اجازه می‌فرمایید،... مزاحم نیستم؟ لازم نیست عصبانی بشوید، فقط آمدم دنبال کاغذهایم... جواب نمی‌دهید! اوه، قهر نکنید... بیایید با هم آشتی کنیم... ها! اینجا که هیچ‌کس نیست! باشد، خودم برشان می‌دارم... این‌، پروندة پزشکی‌ام... این هم نسخه‌هایم...‌‌ آاا... این هم ورقة شکایت‌نامه... خوب پاره‌اش کنیم و دیگر حرفش را هم نزنیم!... این شکایت ضد چه کسی است؟ (آن را می‌خواند.) «سرقت»... راستی! آن هم توی داروخانه... چیز مهمی نباید باشد... چیز مهمی هم نیست... دیگه آزادی! (پاره‌اش می‌کند.) ... خوب، تو چه‌‌کار کردی؟ (‌می‌خواند.) «تصرّف عدوانی... توهین....» شوخی می‌کنی، برو پسرم، آزادی. (آن را هم پاره می‌کند.) همه آزادید! (با دقت به یک برگ کاغذ نگاه می‌کند.) نه، تو آزاد نیستی... تو آدم کثیفی هستی... و می‌روی توی هلفدونی (برگ کاغذ را با دقت به‌طوری‌که خوب دیده شود، روی میز قرار می‌دهد و بعد در قفسه را که پر از پرونده است، باز می‌کند.) هیچ‌کس از جایش تکان نخورد! اوهو‌هو‌هو‌! این‌همه شکایت؟ همه را آتش می‌زنم... یک جشن بزرگ شکایت‌سوزی. (یک فندک برمی‌دارد، برای سوزاندن یک پرونده آماده می‌شود. عنوان پرونده را می‌خواند.) بازجویی‌های در حال اجرا» (و یک پروندة دیگر را می‌خواند.) «حکم بایگانی پرونده‌ها» (در این لحظه، تلفن زنگ می‌زند. دیوانه‌ آرام، خیلی آرام گوشی را برمی‌دارد.) الو، دفتر بازرس برتوزو.9 جناب‌عالی؟ نه، خیلی متأسفم، اگر اسمتان را نگویید، گوشی را بهشان رد نمی‌کنم...! کی؟ بازپرس، خودتان هستید؟ نه، راستی؟ خوشوقتم آقای بازپرس پنجره‌ای! نه، هیچی، هیچی... از کجا تلفن می‌کنید؟ البته، من چقدر خرم، از طبقة چهارم... از کجا می‌تواند باشد! چی، اسمِ من؟ هاهاها... شنیدی برتوزو، جلّاد خراب‌کارها، پای تلفن است و می‌پرسد من کی‌ام!... حدس بزن! وقت نداری؟ اوووه، برای یک همکار همیشه وقت پیدا می‌شود... یالّا حدس بزن... وگرنه گوشی را به برتوزو نمی‌دهم. کی هستم؟ انگیاری10؟ (گویی با خودش حرف می‌زند.) من انگیاری هستم. آره، خوب حدس زدی، خودمم، بازپرس پیترو انگیاری. آفرین! در میلان چه‌کار دارم؟ دیگر داری زیادی کنجکاوی به خرج می‌دهی، اول بگو ببینم با برتوزو چه‌کار داری. نه، نمی‌تواند به تلفن جواب بدهد. خوب به من بگو! آهـ‌ هـ‌ هاها... یک قاضی عالی‌رتبه؟ مخصوصاً از واشنگتن آمده؟ آره، منظورم رم بود. گاهی اوقات فراموش می‌کنم که باید داستان را به ایتالیا منتقل کرد. اوه، یک‌جور «بازرس»11 البته معلوم است، وزارتخانه در مورد دلایل ختم پرونده با قاضی قبلی هم‌عقیده نیست. تو مطمئنی؟ آه... پس فقط یک شایعه است، به نظرم می‌آمد... پس اول راضی‌اند، بعد دبّه درمی‌آورند. به دلیل فشار افکار عمومی! شوخی می‌کنی... افکار عمومی... افکار عمومی؟ برتوزو دارد از خنده روده‌بُر می‌شود. (گوشی تلفن را از خود دور می‌کند و می‌خندد.) ها، ها، ها، هاها! و اداهای وقیحانه درمی‌آورد... ها! ها! (گویی کسی را صدا می‌زند) برتوزو، دوست طبقة چهارممان می‌گوید که تو می‌توانی بخندی، چون دمِ تو لای تله نیست. اما برای او و رئیسش یک گندِ حسابی است... ها! ها! ها! و بهت هشدار می‌دهد که مواظب خودت باشی! ها! ها، هاها! نه، این‌دفعه منم که می‌خندم. نه، می‌خواهم بگویم که اگر پای رئیس شهربانی توی قضیه کشیده بشود، خوشحال می‌شوم. چرا، چرا، حقیقتِ محض است... حتی می‌توانی به او بگویی که «بازپرس انگیاری، خوشحال می‌شود.»... برتوزو هم همین‌طور، با نظر من موافق است، خنده‌اش را گوش کن! (گوشی را از خود دور می‌کند.) ها، ها، هاها! شنیدی؟ ولی از اینکه ما را توی مستراح بیندازند، ککمان هم نمی‌گزد... بله، می‌توانی این را هم بهش بگویی که انگیاری و برتوزو عین خیالشان نیست... (شیشکی می‌بندد) پـ... پـ... پرپروت..ت...آره، برتوزو! این کار را کرد. این‌قدر عصبانی نشو... درست است که رؤسای شهربانیِ اوستیکا12 و ونتوتن13 از دوستان خوبِ تو هستند، ولی این دلیل نمی‌شود که خودت را گم کنی. باشد، بسیار خوب، دراین‌باره دو نفری صحبت می‌کنیم. حالا از برتوزو چه می‌خواهی؟ چه مدارکی؟ آره، بگو، یادداشت می‌کنم: رونوشت حکم بایگانیِ پروندة «مرگِ آنارشیست»... باشد، برایت می‌آورد... رونوشت بازجویی‌ها را هم می‌خواهی؟ آره، همه تو بایگانی هست. باور می‌کنم، باید خودتان را خوب آماده کنید. هم تو و هم نگهبان سابقِ ندامتگاه جزیره. اگر قاضی‌ای که قرار است بیاید، فقط به اندازة نصفِ آن چیزی که می‌گویند بدجنس باشد، وای به حالتان! چی، کجا حرفش را می‌زنند؟ معلوم است، در رم. من از آنجا می‌آیم، نه؟ آنجا شایع شده که از مدت‌ها پیش این برنامه را برای شما چیدند. البته که قاضی را می‌شناسم، اسمش مالی‌پیرو14... این اسم را هیچ‌وقت نشنیدی؟ حالا به گوشت بخورد. آدمی است که تقریباً ده سالی در تبعید بوده... آره، می‌توانی از نجات‌غریق بازداشتگاه بپرسی که هیچ‌وقت... نه، ترجیح می‌دهی که ازش هیچ نپرسی؟ ممکن است از کوره دربرود و آن‌وقت خر بیار و باقالی بار کن... ها! ها! اوی، اوی! چقدر نازک‌نارنجی شدی، همسایة عزیز طبقة چهارم. اصلاً نمی‌شود با این پلیس اخمو شوخی کرد. باشد، چیزهایی که خواستی برایت زود می‌فرستم، به امید دیدار... صبر کن، صبر کن! ها! برتوزو یک چیز بامزه‌ای گفت... اگر از کوره درنمی‌روی، بهت بگویم... عصبانی نمی‌شوی؟ خوب، بهت می‌گویم. او می‌گوید... ها! ها! بعد از آمدن قاضی «بازرس» تو را به جنوب تبعید می‌کنند، به ویبووالنسیا،15 در کالابر،16 جایی که ساختمان شهربانی یک طبقه بیشتر ندارد و دفتر رئیسش در زیرزمین است، زیر خاک!... ها! ها! منظورش را فهمیدی؟ زیر خاک... ها، ها، ها، ها! به نظر تو حرف خنده‌داری‌ست؟ یعنی بامزه نیست؟ خوب باشد برای دفعة بعد. (ادای کسی را که با دقت گوش می‌دهد، درمی‌آورد.) خب، فوراً بهش اطلاع می‌دهم... برتوزو، بازپرسی که به‌زودی تبعید می‌شود، می‌گوید که به محض روبه‌رو شدن با ما یک مشت حوالة چانه‌مان می‌کند! پیام رسید، مخابره می‌کنم، پ... پ... پـ.... ررر... وت... ت (با دهانش شیشکی می‌بندد.) از جانب ما دو نفر بود، تمام! (دیوانه گوشی را روی تلفن می‌گذارد و به‌سرعت مشغول جست‌و‌جوی مدارک می‌شود.) «آقای قاضی، لطفاً سرِ کار! وقت تنگ است.» اوه، چه موقعیتی! باید به دنیا ثابت کنم که مطالعة عمیق کرده‌ام و شایستة این هستم که داخل آدم‌های مهم، پاک و مقدس بشوم... چنین فرصتی هیچ‌وقت دیگر دست نمی‌دهد! خدای من، چقدر هیجان‌زده‌ام! درست مثل اینکه دارم امتحان می‌دهم، حتی از امتحان دکترا هم مهیج‌تر است! اگر بتوانم متقاعدشان بکنم که بازرس واقعی هستم... یعنی اگر متوجه نشوند، وای خدای من، استاد بزرگی هستم. اما مواظب لغزش باش! بگذار ببینم، قبل از هرچیز، باید راه‌ رفتنِ مناسب پیدا کرد. (مشغول لنگیدن خفیفی می‌شود.) نه، این مشخّصة منشی دادگاه است. راه رفتن نقرسی، ولی سرشار از لیاقت! آره، این‌طوری، با گردنی کمی کج... مثل اسب سیرک که عقب‌عقب می‌رود... (امتحان می‌کند و سپس منصرف می‌شود.) نه، راه‌رفتنی ملایم، توأم با ضربه مناسب‌تر است. (بازی می‌کند.) ها، این بد نیست! با زانوهای کمی خمیده؟ (تمرین می‌کند.) یا با پرش‌های ملخی؟ (آزمایش می‌کند. قدم‌های کوتاه، پاشنة‌ پا، نوکِ پا.) وای، عینک... نه، عینک بی‌عینک. چشم راست نیمه‌بسته... آره، این‌جوری. کم‌حرف، بررسی زیرچشمی... با سرفة کوتاه... اوهو! نه، سرفه لازم نیست. یک تیک؟ احتمالاً همان موقع فکرش را می‌کنم. رفتاری ملیح و صدایی تودماغی؟! مهربان، ولی آمرانه. «نه، جناب رئیسِ عزیز، این‌‌طور نمی‌توانید ادامه بدهید. شما دیگر رئیس زندان با اعمال شاقه در زندان فاشیست‌ها، نیستید... گهگاه این نکته را به خاطر بیاورید!» نه، باید برعکس این باشد: سرد، جدی، با لحنی قاطع، صدا یکنواخت، نگاهی افسرده و کمی نزدیک‌بین... در عین احتیاج به عینک، فقط باید از عینک یک‌چشمی استفاده کرد: این‌طور. (حرکات را بازی می‌کند؛ در حال بازی کردن، کاغذها را ورق می‌زند.) چشمانت را کمی باز کن، لاکردار!... این هم مدارکی که دنبالش می‌گشتیم، ایناهاش! هی، آرام!... چرا به خودت نمی‌آیی؟ خواهش می‌کنم هرچه زودتر نقش مورد نظر را بازی کن، تمنّا می‌کنم! (با صدایی قاطع) همه‌چیز آماده است؟ این حکم بایگانی دادگاه میلان... این هم پروندة آنارشیست‌های رم. پروندة رقّاص اولِ همه، خب، (یک کیف برمی‌دارد. قبل از قرار دادن مدارک در آن، به‌دقت وارسی می‌کند. کیف را برگردانده، می‌تکاند.) یک لحظه، اول باید مطمئن بود که شیشه‌خرده توی کیف نیست... به کیف‌های پلیس هیچ‌وقت اعتماد نکنید. قبل از استعمال، امتحان بفرمایید!
(همین‌که دیوانه یک بارانی تیره و یک شاپوی سیاه از روی جالباسی برمی‌دارد، بازپرس وارد می‌شود و او را با این لباس مضحک، به جا نمی‌آورد. لحظه‌ای حیرت‌زده می‌ماند.)
بازپرس: سلام، چه می‌خواهید؟ دنبال کسی می‌گردید؟
دیوانه: جناب بازپرس، چیزی نیست، برگشتم تا مدارکم را بردارم.
بازپرس: چی؟ باز هم شمایید؟ بروید بیرون!
دیوانه: خواهش می‌کنم. شما ممکن است عصبانی باشید، ولی دق دلتان را چرا سر من خالی می‌کنید؟
بازپرس: بروید بیرون! (او را به طرف در هُل می‌دهد.)
دیوانه: وای خدا، اینجا شما همه عصبانی هستید! بیشتر از همه، آن دیوانه‌ای که همه‌جا به دنبال شما می‌گردد تا چانه‌تان را خرد کند.
بازپرس: (بی‌حرکت می‌ماند.) کی همه‌جا دنبال من می‌گردد؟
دیوانه: یک نفر با بلوز یقه‌برگردان، هم‌تیپ جاهل‌ها، هنوز با مشت خدمت چانه‌تان نرسیده؟
بازپرس: با مشت؟ چانة من؟
دیوانه: بله، شما و یکی دیگر از همکارانتان... کسی به اسم آنگاری... آنگاریو...
بازپرس: انگیاری؟ پلیس مخفی... که از رُم آمده؟
دیوانه: من چه می‌دانم!
بازپرس: و این یارو به‌اصطلاح جاهل، چرا می‌خواهد یک مشت حوالة چانة من بکند؟
دیوانه: به خاطر یک شیشکی...
بازپرس: یک شیشکی؟
دیوانه: بله، و شاید هم دو تا شیشکی، پای تلفن... با قاه‌قاه خند‌ه‌، ها! ها! ها! به خاطر نمی‌آورید؟ ها! ها! (درست مثل چند لحظه پیش، عمل دور کردن گوشی تلفن از خود را تکرار می‌کند.)
بازپرس: جریان چیست؟ این هم یکی از رُل‌هایی است که بازی می‌کنید؟
دیوانه: آره، و وقتی مشت یارو پای چشمتان را سیاه کرد، متوجه می‌شوید کدام رل... حتی می‌شود به همسایة بیچارة طبقه چهارم حق داد...
بازپرس: به کی؟
دیوانه: همکارتان، چرا بهش گفتید که آرزو دارید او را به جنوب، توی زیرزمین تبعید کنند؟ هم او را و هم رئیسش را؟... نگهبان سابق بازداشتگاه فاشیست‌ها را می‌گویم!
بازپرس: کی‌؟ رئیس شهربانی را می‌گویی؟ همان‌که...
دیوانه: بله، همانی که شما را رهبری می‌کند و فرمان می‌دهد!
بازپرس: حالا، خوب گوش کنید! دیگر بس است، به اندازة کافی وقت مرا تلف کردید... خواهش می‌کنم از اینجا بروید، یالّا، بزن به چاک!
دیوانه: برای همیشه؟ (ادای بوسة خداحافظی را درمی‌آورد.) م... م... مو... چ! (از بازپرس حرکتی حاکی از عصبانیت سر می‌زند.) خب، باشد، می‌روم. چون آدم خوبی هستید، پیش از رفتن نصیحتی به شما می‌کنم. بلافاصله که با همکار به‌اصطلاح جاهلتان روبه‌رو شدید، اگر حرفم را باور می‌کنید، سرتان را بدزدید.(خارج می‌شود.)
(بازپرس نفس عمیقی می‌کشد و به طرف جالباسی می‌رود و متوجه می‌شود که به آن دستبرد زده‌اند.)

کاربرانی که این نوشته را خواندند
این نوشته را 113 نفر 161 بار خواندند
محمد مولوی (29 /11/ 1399)   |

تنها اعضا میتوانند نظر بدهند.

سریال خاتون قسمت6
سریال خاتون قسمت 6
تبلیغات فرهنگی
تو را به هیچ زبانی
بازدید ویژه
ورود به بخش اعضا

تولد اعضا