مرگ تصادفی یک آنارشیست(قسمت ششم)

نوشته: داریو فو
مترجم: دکتر حسین اسماعیلی

بازپرس ورزشکار: می‌نویسند که «بازپرس پرونده یک سادیست خشن بود.»
دیوانه: سرافکندگی‌اش به کنار، مسخرگی...
رئیس: به ما پشت می‌کنند... دیگر نمی‌توانیم دربان پارکینگ هم بشویم!
بازپرس ورزشکار: تف بر این زندگی!
دیوانه: نه، تف بر این دولت!
رئیس: به نظر شما آقای قاضی، در این اوضاع... ما چه کار می‌توانیم بکنیم! یک راهنمایی بفرمایید!
دیوانه: من؟ من برای شما چه کار می‌توانم بکنم؟
بازپرس ورزشکار: آره، یک راهنمایی بفرمایید!
دیوانه: من، اگر جای شما بودم...
رئیس: اگر جای ما بودید؟
دیوانه: خودم را از پنجره پرت می‌کردم پایین!
بازپرس ورزشکار: چی؟
دیوانه: شما از من راهنمایی خواستید... در اوضاع فعلی، به جای تحمّل چنین حقارتی... نصیحت مرا بپذیرید! از پنجره بپرید پایین! یالّا، کمی جرئت داشته باشید!
رئیس: دیگر کافی است... ولی این هیچ ربطی به موضوع ندارد!
دیوانه: ربطی ندارد! بگذارید راپتوس شما را هم بگیرد، بپرید! (هر دو را به طرف پنجره هُل می‌دهد.)
رئیس و بازپرس: نه، نه، صبر کنید، آرام‌آرام!
دیوانه: صبر کنم؟ برای چه؟ منتظر چه هستید؟ برای چه روی این زمین پر از کثافت می‌مانید؟ این هم شد زندگی؟ زندگی لعنتی... دولت لعنتی... همه‌چیزش لعنتی و لجن است! (با حرکت شدیدی آن‌ها را هُل می‌دهد.)
رئیس: آقای قاضی، چه کار می‌کنید؟ من هنوز امیدوارم!
دیوانه: دیگر هیچ امیدی نیست. شما از دست رفته‌اید، می‌فهمید؟ از دست رفته!! پایین!
رئیس و بازپرس: کمک! خواهش می‌کنم هُل ندهید!
دیوانه: من هُل نمی‌دهم، راپتوس هُل می‌دهد. زنده‌باد راپتوسِ نجات‌بخش! (کمر آن‌ها را می‌گیرد و وادارشان می‌کند که روی لبة پنجره بروند.)
رئیس و بازپرس: نه، نه، کمک...کمک!
(پاسبان که از ابتدای بازپرسی خارج شده بود، وارد می‌شود.)
پاسبان: چه خبر شده، قربان؟
دیوانه: (آن‌ها را رها می‌کند.) هیچی، هیچی، خبری نشده... این‌ طور نیست آقای بازپرس؟ نه آقای رئیس؟ مأمورتان را آرام کنید!
رئیس: (لرزان‌لرزان از لبة پنجره پایین می‌آید.) آره، چیزی نیست... فقط...
دیوانه: راپتوس است.
پاسبان: راپتوس؟
دیوانه: می‌خواستند خودشان را از پنجره پرت کنند.
پاسبان: این‌ها هم؟
دیوانه: بله، ولی برای خدا به روزنامه‌نگارها بروز ندهید!
پاسبان: اوه‌، نه!
بازپرس ورزشکار: درست نیست، آقای قاضی، این شما بودید که می‌خواستید...
رئیس: من می‌خواستم بگویم.
پاسبان: شما می‌خواستید خودتان را پرت کنید، آقای قاضی؟
رئیس: نه، آقای قاضی هُل می‌دادند.
دیوانه: درست است. من آن‌ها را هُل می‌دادم، یک سر سوزن مانده بود که خودشان را بیندازند پایین. ناامیدی به آن‌ها دست داده بود. وقتی که آدم مأیوس می‌شود زندگی‌اش به یک مو بسته است.
پاسبان: بله، به یک «مو»!
دیوانه: ملاحظه می‌کنید، آن‌ها هنوز هم مأیوس هستند... چهرة گرفته‌شان را ببینید!
پاسبان: (لحن آشناگونه و خودمانی قاضی او را تحت تأثیر قرار داده است.) اگر بی‌ادبی نباشد، قیافه‌شان، به قول معروف... خیلی مگسی است...
رئیس: اوه، این را ببین! دیوانه شده‌ای؟
پاسبان: یالّا، آقایان، سگرمه‌هایتان را باز کنید... به قول معروف... بخند تا دنیا به تو بخندد.
رئیس: گفتنش برای شما آسان است... در موقعیت ما... اطمینان می‌دهم که در یک لحظه، واقعاً چیزی نمانده بود که خودم را پرت کنم!
پاسبان: می‌خواستید خودتان را پرت کنید؟ شما، جناب رئیس؟
بازپرس ورزشکار: من هم همین‌طور!
دیوانه: ملاحظه می‌فرمایید، آقایان! می‌بینید وقتی که از راپتوس، حرف می‌زنیم، مقصّر کیست؟
رئیس: دولت کثیف ایتالیا، نه کس دیگر... اول با دستوراتشان شروع می‌کنند به ذلّه کردنِ ما...«سرکوب کنید! جوّ خفقان به وجود بیاورید، نظم پلیسی مطلق...»
بازپرس ورزشکار: «لزوم یک دولت قوی!» ما هم دست به کار می‌شویم... و بعد...
دیوانه: نه، نه، این فقط تقصیر من بود!
رئیس: تقصیر شما؟ چرا؟
دیوانه: برای اینکه در حرف‌های من هیچ واقعیتی نیست. همه‌اش را از خودم ساختم!
رئیس: یعنی چه؟ پس، این واقعیت ندارد که آن بالابالاها می‌خواهند ما را اخراج کنند؟
دیوانه: حتی فکرش را هم نمی‌کنند.
بازپرس ورزشکار: و آن دلایل قاطع مربوط به خطاهای ما چه می‌شود؟
دیوانه: کوچک‌ترین دلیلی وجود ندارد.
بازپرس ورزشکار: و داستان وزیری که سر بریدة ما را می‌خواست چی؟
دیوانه: دروغ است! وزیر شما را از چشم‌های خودش بیشتر دوست دارد. و رئیس کل شهربانی حتی با شنیدن اسم شما از خوشحالی قِر می‌دهد... و از خوشی فریاد می‌زند «اوه، مامان!»
رئیس: باز هم دارید شوخی می‌کنید؟
دیوانه: اصلاً و ابداً! فردفرد اعضای دولت، شما را دوست دارند! حتی بهتان بگویم که مثل انگلیسی اربابی که سگ‌هایش را می‌کشد، دروغ است. یک ارباب هرگز برای رضایت رعیّت سگش را نکشته است! ولی برعکس آن صادق است و اگر سگ در یک زدوخورد تلف بشود، شاه بلافاصله یک تلگراف تسلیت، با نشان افتخار، برای ارباب می‌فرستد!
(بازپرس می‌خواهد سخنی بگوید که رئیس شهربانی با عصبانیت از کوره درمی‌رود.)
بازپرس ورزشکار: اگر درست فهمیده باشم...
رئیس: مطمئناً بد فهمیده‌اید. اجازه بدهید من حرف بزنم، بازپرس.
بازپرس ورزشکار: معذرت می‌خواهم، قربان.
رئیس: جناب آقای قاضی، من نمی‌فهمم چرا شما این کمدی را سر هم کردید؟...
دیوانه: کمدی؟ این‌ها «دوز و کلک» و «بلوف» کهنه‌ای است که گاه قضّات هم از آن استفاده می‌کنند تا به پلیس نشان بدهند که این روش‌ها، اگر نگوییم جنایت‌کارانه، چقدر وحشیانه است!
رئیس: بنابراین، شما هنوز معتقدید که اگر آنارشیست خودش را از پنجره پایین انداخته، این ما بودیم که هُلش دادیم؟
دیوانه: شما خودتان، چند لحظه پیش، با از دست دادن کنترلتان، این مسئله را تأیید کردید!
بازپرس ورزشکار: ولی در لحظه‌ای که او خودش را پایین انداخت، ما اینجا نبودیم. از نگهبان بپرسید!
پاسبان: بله، آقای قاضی، وقتی که آنارشیست خودش را پرت کرد، این‌ها رفته بودند بیرون!
دیوانه: این ادعا مثل این است که بگوییم آن کسی که بمب را در بانک می‌گذارد و به کارش می‌اندازد و بعد از محل دور می‌شود، مقصّر نیست، چون در لحظة انفجار حاضر نبوده! شما خیلی منطقی حرف می‌زنید!
رئیس: خیر، آقای قاضی، اینجا یک سوء‌تفاهم پیش آمده... نگهبان به تحقیقات اول اشاره می‌کند... و ما از تحقیقاتِ دوم حرف می‌زنیم.
دیوانه: اوه، بله! درست است که در مرحلة دوم تحقیقات مواردی تکذیب شده.
رئیس: راستش تکذیب که خیر... یک تصحیح ساده.
دیوانه: درست است. چه چیزی را تصحیح کردید؟ بفرمایید!
(رئیس اشاره به بازپرس می‌کند.)
بازپرس ورزشکار: خب، ما...
دیوانه: به شما گوشزد می‌کنم که من اوراق تحقیقات مرحلة دوم را هم همراه خود آوردم. خواهش می‌کنم، گوشم به شماست.
بازپرس ورزشکار: ما ساعت... چطور بگویم... زمان «بلوف» را تصحیح کردیم...
دیوانه: زمان بلوف، چطور؟
رئیس: بله، بالاخره... ما اعلام کردیم که زمان تله‌ای که، به کمک دروغ‌ها، برای آنارشیست پهن کرده بودیم، نه نیمه‌شب، بلکه ساعت هشت شب بوده.
بازپرس ورزشکار: به عبارت دیگر، ساعت 20!
دیوانه: خب، شما همه‌چیز را چهار ساعت جلو انداختید، از جمله سقوط از پنجره را! این هم یک جور تغییر ساعتِ در تابستان است، منتها کمی بلندتر!
بازپرس ورزشکار: سقوط را نه،... این حادثه مثل قبل در نیمه‌شب رخ داد... نمی‌شد آن را تغییر داد، چون شاهد وجود داشت.

کاربرانی که این نوشته را خواندند
این نوشته را 104 نفر 145 بار خواندند
محمد مولوی (29 /11/ 1399)   |

تنها اعضا میتوانند نظر بدهند.

سریال خاتون قسمت6
سریال خاتون قسمت 6
تبلیغات فرهنگی
تو را به هیچ زبانی
بازدید ویژه
ورود به بخش اعضا

تولد اعضا