نوشته: داریو فو
مترجم: دکتر حسین اسماعیلی
پاسبان: آره، آره، جناب رئیس این کار را کردند... من شاهدم!
رئیس: خب، اگر او دیده باشد...
دیوانه: (رو میکند به بازپرس) و اما شما، با دستتان به لپهاش زدید... اینطوری (به لپهای بازپرس میزند.)
بازپرس ورزشکار: خیر، از اینکه مأیوستان میکنم، معذرت میخواهم. ولی اطمینان دارم که این کار را نکردم... من به لپهاش نزدم.
دیوانه: بهطور حتم مأیوسم میکنید... میدانید چرا؟ برای اینکه این مرد فقط یک آنارشیست نبود، یک راهآهنی هم بود! این را فراموش کرده بودید؟ میدانید یک راهآهنی یعنی چه؟ معنی چیزی را میدهد که با کودکی ما پیوند میخورد... خاطرة قطارهای برقی و کوکی کوچولو را در ذهنمان زنده میکند. وقتی بچه بودید، قطار اسباببازی نداشتید؟
بازپرس ورزشکار: چرا یکی داشتم که با بخار کار میکرد... ازش دود هم بلند میشد... یک قطار جنگی، طبیعتاً.
دیوانه: صدای تو... و... ت... تو... و... ت میداد؟
بازپرس ورزشکار: بله، تو... و... ت...، ت... تو... و... ت ت...
دیوانه: فوقالعاده است! شما گفتید «تو... و... ت ت... تو... و... ت» و چشمهایتان درخشید! نه، عزیز من، شما نمیتوانستید برای این مرد احساس محبتآمیز نداشته باشید... برای اینکه در ناخودآگاه شما، او با قطار کوچکتان شریک بود... اگر متّهم، چه میدانم مثلاً یک بانکی بود، شما فقط برّوبرّ نگاهش میکردید. اما او راهآهنی بود و... من مطمئنم و معتقدم که به لپهایش دست زدید...
پاسبان: آره، آره، درست است من دیدم، ایشان به لپهایش زدند. حتی دو دفعه هم زدند!
دیوانه: ملاحظه میکنید... شاهد هم دارم! وقتی به لپهایش زدید، به او چه گفتید؟
بازپرس ورزشکار: یادم نیست.
دیوانه: من به شما میگویم که بهش چه گفتید. شما بهش گفتید «اوه، اینطور خودت را نباز...، و او را به اسم کوچک صدا زدید، خواهی دید، آنارشیسم نابود نخواهد شد!»
بازپرس ورزشکار: من فکر نمیکنم که...
دیوانه: آه، نه! خدا به سر شاهد است که این را بهش گفتید... در غیر این صورت عصبانی میشوم، مواظب عصب گردنم باشید! قبول دارید که این را بهش گفتید یا نه؟
بازپرس ورزشکار: خب، باشد، برای اینکه شما راضی باشید.
دیوانه: پس، لطفاً جمله را تکرار کنید... باید آن را در ورقة تحقیقات ثبت کنم. (شروع میکند به نوشتن.)
بازپرس ورزشکار: خب، من گفتم: «اوه... پسرم، نارحت نباش... خواهی دید که آنارشیسم نابود نمیشود.»
دیوانه: بسیار خوب... بعد شما آواز خواندید!
رئیس: آواز خواندیم.
دیوانه: از روی اجبار. در وضعیتی که شما بودید... آنچنان محیط صمیمیت و رفاقت به وجود آمده بود... که کسی نمیتوانست جلو آواز خود را بگیرد! دستهجمعی زدید زیر آواز! ببینم، چه آوازی خواندید؟ گمان میکنم سرودِ «وطنِ ما، سراسرِ جهان است.»...
رئیس: عذر میخواهم جناب آقای قاضی، ولی در مورد آواز دستهجمعی، ما واقعاً نمیتوانیم با شما همعقیده باشیم...
دیوانه: آ! همعقیده نیستید!... در مقابل، میدانید چه کار میکنم؟ شما را تنها میگذارم. مشکل مال شماست... راه حل را هم خودتان پیدا کنید! من همانطور که شما جریان را شرح دادید، گزارش میکنم... میدانید نتیجهاش چیست؟ مرا ببخشید، نتیجهاش یک گندِ حسابی است! شما شروع میکنید به صحبت کردن، بعد حرفهایتان را تکذیب میکنید... یک گزارش میدهید، نیمساعت بعد یک گزارش دیگر، کاملاً برعکس تحویل میدهید.. شما حتی میان خودتان هم توافق ندارید... حتی یکی از افسرها، تعریف میکند که آنارشیست در بعدازظهر همان روز، در حضور شما دست به خودکشی ناموفقی میزند، اینها جزئیات بیارزشی است که شما حتی اشاره هم به آن نمیکنید! مثل یک پر کاه! شما در تمام مطبوعات و اگر اشتباه نکنم، در اخبار تلویزیون، بهطور اجمالی اینطور بیان میکنید که «به علت کمبود وقت، هیچ ورقة بازجویی از آنارشیست در دست نیست... کمی بعد معجزه رخ میدهد، دو یا سه برگ بازجویی رو میشود که آنارشیست، با دست خودش، در زمان حیاتش، امضا کرده است. اگر یک مظنون فقط به اندازة نصف اراجیف شما، دچار ضد و نقیضگویی شده بود، دستکم او را لتوپار میکردید. میدانید راجعبه شما چی فکر میکنند؟ که شما نه فقط شرف ندارید، بلکه شارلاتان هم هستید. طبیعتاً به غیر از قاضی پروندههای مختومه، میخواهید چه کسی حرفهای شما را باور کند؟ و میدانید چرا بهخصوص سخنان شما را باور نمیکنند؟ برای اینکه گزارش شما از واقعه، علاوه بر اینکه هذیانگویی است، فاقد روح انسانی و عطوفت بشری است! آقای بازپرس، هیچکس پاسخ بیادبانه و توهینآمیز شما را به بیوة بیچارة آنارشیست، که از شما پرسیده بود به چه دلیل او را از کشته شدنِ شوهرش بیخبر گذاشتهاید، فراموش نکرده است. هرگز و هرگز کوچکترین تأثری در شما دیده نمیشود... هیچکدام از شما خودش را رها نمیکند تا آزادانه حرف بزند... تا بخندد و یا گریه کند... تا آواز بخواند! ضدّونقیضگویی شما را، که در هر جمله به آن دچار هستید، میشود بخشید اگر، در عوض، پشت چرندیاتتان، آدم بتواند یک قلب را ببیند... قلب «یک انسان» که از تأثر بغضش بگیرد و در عین پلیس بودن، ولو برای خوشحال کردن آنارشیست هم که شده، همراه او یک آواز متعلّق به او، یعنی «وطن ما سراسر جهان است» را بخواند. کیست که بغضش نترکد؟ چه کسی میتواند در لذت شنیدن داستانی به این زیبایی، اسم شما را با تحسین به زبان نیاورد؟ خواهش میکنم! به خاطر خودتان... برای اینکه تحقیقات به سود شما پیش برود، بخوانید!
(با صدایی نهچندان بلند شروع به خواندن میکند و در این حال دو پلیس را که بهاجبار، یکی پس از دیگری، خود را تسلیم حادثه میکنند، به خواندن دعوت میکند.)
ـ سرگردان در خشکیها، دریاها
ـ در جستوجوی یک آرمان
عزیزانمان را ترک میکنیم.
یالّا، فریاد بزنید! (شانة آنها را میگیرد تا به حرکتشان وادارد.)
ـ وطن ما، سراسر جهان است...
ـ بلندتر! خدای من،
ـ قانون ما، آزادی است
ـ و یک آرمان، و یک آرمان...
ـ وطن ما، تمامی سراسر جهان است...
(بهآهستگی، تاریکی روی گروه آواز که اینک با صدایی بلند میخوانند، مینشیند.)
پینوشت
1. Padoae
2. Hyste ´riomanie
3. Istriones
4. Antonio Rabbi
5. Justinien
6. Fre´derique
7. Lombardie
8. Balatti
9. Bortozo
10. Anghiari
11. منظور نمایشنامة «بازرس» اثر گوگول است.
12. Ustica
13. Ventotene جزایر «اوستیکا» و «ونتوتن» از زندانهای فاشیستها در ایتالیای زمان موسولینی بود.
14. Malipiero
15. Vibovalentia
16. Calabre
17. رئیسجمهور ایتالیا از 1965 تا 1971 ، ساراگات (Saragatte).
18. ژزوئیت (Je´suuite) ، عضو فرقهای از کشیشها که خود را منسوب به عیسی مسیح (Je´sus) میدانستند. این فرقه در سال 1534 میلادی به وسیله ایگناس دُلوایولا (lgnace de Loyola) به وجود آمد و نزد اروپاییان به ریاکاری زبانزد عام شدند.
19. Marco Maria Malipiero
20. Raptus
21. Bandieu
22. Francesca Bertin