از چه ملول گشته ای، آخر شه نامه خوش است
راز جدا شدن زِ مس، بوته ی داغ آتش است
رنج بزرگ می کند آدمیان و نسل او
سینه فراخ بایدت، حجم جهان در این شُش است
تا که بلند باشدت رأی و نظر به هر زمان
پاسخ هر ستمگری، فقط نگاهِ خامُش است
ما به همین اندکِ عمر، چه ها به چشم ندیده ایم
لیک پس از سختی بدان نغمه ی شاد چاوُش است
سیل اگر عزم فنا بر تو و ریشه ات نمود
ریشه دوان به سنگ سخت، متن فرا زِ هامُش است
دُرّ وجود تو همان به که صدف بگیردش
ارزش هر جواهری سوا زِ میل و خواهش است
عاقبت کار همه، عزمِ جلیل خالق است
ظفر بیابد آن کسی حد الهی رادش* است
هایل» اگر جور و ستم گشته کنون رسم زمان
هر که به تفسیر خودش خوانده هرآنچه فاحش است
* نگهبان و پاسدار
تعداد آرا : 3 | مجموع امتیاز : 3 از 5
نظر 10
امیر عاجلو 09 امرداد 1400 12:37
درود بر شما
کاویان هایل مقدم 11 امرداد 1400 15:40
سپاس سالار
جواد امیرحسینی 09 امرداد 1400 13:32
سلام و و درود استاد هایل بزرگوار.
احسنت و دست مریزاد به این سروده زیبا. انصافاً همان بیت اول اصل مطلب رو بیان فرمودید.
کاویان هایل مقدم 11 امرداد 1400 15:41
عرض ارادت عزیز نکته دان
ممنون از بنده پروری شما
محمد خوش بین 11 امرداد 1400 16:57
سلام و درود استاد عزیز بسیار زیبا
وپر محتوا با بار کتابی بود
نمونه
راز جدا شدن ز مس بوته داغ آتش است
عجب تمثیلی
مس و طلا به هم آمیخته است باید آنقدر حرارت بخورد
و بسوزد تا ناصافی جدا بشه و فقط طلا بمونه
سینه تا نسوزه ناصافیها کنار نره خدا توش دیده نمیشه
آیینه زنگار بسته باید پاک بشه تصویر دیده بشه
اصلا همین ی مصرع و نمیشه کامل توض
یح داد در زمان اندک
درود بر شما و سینه سوخته شما
کاویان هایل مقدم 12 امرداد 1400 12:38
چه کنم با این زبان الکن در برابر اینهمه بزرگ منشی
فقط روی خودم کار می کنم که امر بر من مشتبه نشود خدای ناخواسته که سراسر تقصیرم و خطا
شما صیاد معنائید بزرگوار که اینچنین از لابلای لغات دست و پا شکسته ام صید می کنید آنچه دلتان را روشن کرده است
سپاس و آرزوی بهترینها
علی آقا اخوان ملایری 12 امرداد 1400 13:15
درودها بر شما استاد مقدم گرامی دوست هنرمند و ادیبم
بسیار زیبا، دلکش و لطیف سروده اید
قلمتان نویسا، شاعرانگی هایتان مستدام باد
کاویان هایل مقدم 16 امرداد 1400 09:27
در پناه یگانه بی همتا باشی دوست خوبم
اکرم بهرامچی 12 امرداد 1400 22:10
درودها بر شما ونکته اندیشی و خِرَد بینی شما آقای هایل مقدم گرامی
یادی کنیم از غزل استاد شفیعی کدکنی
نفسم گرفت ازین شب در این حصار بشکن
در این حصار جادویی روزگار بشکن
چو شقایق از دل سنگ برآر رایت خون
به جنون صلابت صخره ی کوهسار بشکن
تو که ترجمان صبحی به ترنم و ترانه
لب زخم دیده بگشا صف انتظار بشکن
... سر آن ندارد امشب که برآید آفتابی؟
تو خود آفتاب خود باش و طلسم کار بشکن
بسرای تا که هستی که سرودن است بودن
به ترنمی دژ وحشت این دیار بشکن
شب غارت تتاران همه سو فکنده سایه
تو به آذرخشی این سایه ی دیوسار بشکن
ز برون کسی نیاید چو به یاری تو اینجا
تو ز خویشتن برون آ سپه ِ تتار بشکن
سروده ی استاد محمدرضا شفیعی کدکنی
کاویان هایل مقدم 16 امرداد 1400 09:28
بانوی مهربان
سپاس از بزرگ منشی شما و ممنون از ارسال این شاهکار از استادی بی بدیل
شاد شدم از خواندنش