تولد اعضا
همایش
محل تبلیغ آثار فرهنگی شما
عابدین  پاپی

رأس ساعتِ برف به خدمتِ برف می¬رسم و درمیانِ واژه¬هایی امدادی دادِ خودم را به مِداد می¬رسانم هزارهم که بسوزی و بسازی مانندِ خورشیدی نیستی که قرن هاست می¬سوزد و می¬سازد! می¬سازد گاهی از صندلی¬های خالی ...

ادامه شعر
محمدهادی صادقی

«بت شکن» در غم هجران تو شاید پیر کنعانی شوی یوسفی باید ببخشی ، تا مسلمانی شوی دیده باید در غم هجران شود نادیده ای ماه روشن در شب تاریک و ظلمانی شوی بوی پیراهن ببیند دیده ات از راه دور سینه ات...

ادامه شعر
آرزو بیرانوند

نگرانم واسه حال و روز فردای خودم یه جوری باید که آینده رو زیر و رو کنم وقتشه صبر و بغل کنم که ایوب بشم! وقتشه به درد سیلی خوردن از تو خو کنم اون پرنده ای که حسی واسه پرواز نداره واسه مرگش یه ت...

ادامه شعر
محمدرضا زادهوش

ابرها از هم می‌پاشیدند، آسمان رخت سپید را بر تنش می‌درید، سازها نمی‌زدند، رقصنده‌ها نمی‌رقصیدند، زمین و آسمان عزای فرشته آزادی را گرفته بودند. ????‍ ꦿ????محمدرضا زادهوش????‍ ꦿ????...

ادامه شعر
محمدهادی صادقی

«شاید زمانی» شاید زمانی آسمان خوشرنگ گردد عاری ز این حال و هوای جنگ گردد شاید زمانی آتشی اُفتد به جانی مجنون برای لیلی اش دلتنگ گردد شاید زمانی نغمه ها گردد خوش الحان ساز زغن آندم چه خوش آهنگ...

ادامه شعر
محمدهادی صادقی

«روزی» روزی پَر و بالی برای پَر زدن بود روزی به تن های برهنه پیرهن بود روزی گلستان بلبلی آوازه خوان داشت مستیِ بلبل از برای آن چمن بود روزی نمی شد پُر خس و خار این گلستان باغ و گلستان پُر ز ی...

ادامه شعر
عابدین  پاپی

این کلمه که حرفی برای گفتن دارد گویا گفتن هایی برای حرف ندارد! و نقطه نصفِ راه ِخودش را رفته است و چشم های زیادی می¬خواهد تا قهرمان شود ومرگ تا انتهای برگ شبیخون می¬زند تا امتدادِ خستگی و ابتدای وابس...

ادامه شعر
محمدهادی صادقی

«گفتم ، گفتا» گفتم چه کنم بهار دل گشته خزان گفتا که خزان همیشگی بوده جوان گفتم غم دل با که بگویم چه کنم؟ گفتا غم بیهوده شود دشمن جان گفتم همه جا پُر شده از بوی ریا گفتا شده روبهی در اینجا سلطا...

ادامه شعر
محمدهادی صادقی

«صبح امید» بهارم را خزانی نیست در صبحی که امید است برایم شام تاری نیست آنجایی که خورشید است فروزان می شود دل گر بتابد نیمه شب ماهی شود روشن شب ظلمت در آنجایی که مهشید است خورد آب حیات از چشمه ...

ادامه شعر
حشمت‌الله  محمدی

اززمانه باز پرسید با من اش چون تا نمود ؟ یا کدامین جور خود را بر من استثنا نمود ؟ درب باغ سبز خود را لحظه ای بنمود باز در نهایت دشت حسرت‌ها به رویم وا نمود می کشانْد هردم مرا دنبال وصل یک سراب آخرال...

ادامه شعر
محمدهادی صادقی

«درد زمانه» بال و پَر دارم ولی پرواز کردن مشکل است خود ندارم غم ولی درد زمانه بر دل است باده می نوشم چو رنگین می کنم سجّاده را غافلم از اینکه این ذکر و عبادت باطل است راه کج را نیمه شب در ظلم...

ادامه شعر
مهدی رستگاری

بسمه المهیمن حاشا هر چند نومیدی خود را سخت حاشا می کنم اوضاع را با خشم و ناکامی تماشا می کنم بر خاک خود می گریم و بر آب حسرت می برم آه ضعیف خویش را با ناله سودا می کنم این حجم از ناکارامدی و جهل و ...

ادامه شعر
محمدهادی صادقی

«دیوانگی» در قمار زندگانی باختن دیوانگیست اسب بیداد و ستم را تاختن دیوانگیست زندگانی با نشاط و شور شیرین می شود لحظه های زندگی را باختن دیوانگیست گر شوی سلطان به دست آری جهان را یک شبی باغ شدّ...

ادامه شعر
انسیه فتح تبار

او آمده قصد دلنوازی دارد با عشوه هوای عشق بازی دارد معشوقه ترین عشق حقیقی _افسوس یک ایل فقط عشق مجازی دارد.. درخاطر من قطار ماند وسوسه تنها غم انتطار ماند و بوسه درکوپه فقط قرار ما پیدا بود پیراهن د...

ادامه شعر
مهدی رستگاری

بسمه اللطیف سخنی با دلبندم نازنینم هیچ گاهی اصل خود را گم نکن زندگی خویش را بازیچه مردم نکن جامعه یک جنگل وحشی است اینک هوش دار در گذار از آن نترس و راه خود را گم نکن در زمان نوجوانی با درایت رشد...

ادامه شعر
رسول چهارمحالی(ساقی عطشان)

«زادگاهم ازنا » زادگاهم شهر عشق است و غرور تکه ای الماس  همچون  کوه  نور اشترانکوه   و   کمندان   و   تیان خوشتر  آید  بر  من از کل جهان جاذبه درقلب و جانش کرده کِشت سرزمین   آبشاران   چون   بهشت ...

ادامه شعر
حشمت‌الله  محمدی

گریزان وهراسانی،چرا این‌گونه حیرانی؟ هدف را در چه می‌بینی؟ که این گونه شتابانی بیا لختی تٱمل کن! به رفتارت تعقٓل کن! نمی خواهی فرودآیی از این مرکب که تازانی؟ نیاکان را نگاهی کن! جهان را در نوردیدند...

ادامه شعر
محمدهادی صادقی

«مهتابی نمی تابد» هوا سرد و زمستانیست مهتابی نمی تابد شب تار است و طوفانیست مهتابی نمی تابد میان کوچه سرما می کند بیداد و عشقی نیست تو گویی مرگ انسانیست مهتابی نمی تابد اسیر غم شده بلبل نمی خ...

ادامه شعر
صفر آقاجانی

خِش خِش برگ درختان زیر پای مَردِ پاییز با نسیمِ سوزناکِ عصر های سَردِ پاییز راه رفتن، شعر خواندن با نگاهی عاشقانه در هیاهوی خیال و برگ های زَردِ پاییز می رود آن سوی قِصه سوی تنهایی مطلق در سَرش ش...

ادامه شعر
شهاب الدین جلال پوری

از نو رفاقت با زمین را سرگرفته باغ و گل و پروانه را در بر گرفته باران ، همان معنای پاک اوفتادن خود را ز معراجش به خاکسترگرفته هرچند از باغی نسیمی بر نمی خاست بلبل گلی را باز چون دلبر گرفته اینجا قنار ...

ادامه شعر
ورود به بخش اعضا