تولد اعضا
همایش
محل تبلیغ آثار فرهنگی شما
سیده نسترن طالب زاده

در عشقزار صبح عسل، خوابی تا چله خوان میخک بیتابی در قتل عام ستاره ی شب آرا در بافه های ابرک سرخابی در تازش خزان غزلپوشست تصویر ماه در تپش قابی کاریزها ، غل غل باران هاست در بیخ باد ، شاخه ی دارابی طعم......

ادامه شعر
کرامت یزدانی(اشک)

کاش همه مرا نبرده بودی تا در نبودنت تکه‌ای از خودم را به آغوش کِشم...! ...

ادامه شعر
محمد مولوی

از اندرونم یکی مرا ندا می داد شکمم از گرسنگی صدا می داد بوی قرمه سبزی در هوا پیچیده بود همسایه خورشت و پلو را جدا می داد #محمد_مولوی......

ادامه شعر
داود دوستی

سرخوشانه می خرامم در خیالت ماه من عاشقانه می بنوش از ساغر دستان من...

ادامه شعر
فاطمه  نعیمی

بخواهی یا نخواهی تو همین است روال زندگانی اینچنین است کسی که شانه خالی کرد از آن "حسابش با کرام الکاتبین است" فاطمه نعیمی* مهرانه تحفه طنز......

ادامه شعر
مجید قربانی

*۱* موی مشکی و شب تار، غزل بسیار است چشم بگشا، دو سه خط شعر برایت دارم *2* من چنان سوخته ام در پس این معرکه شاید که رسد دود و آه و غم و خاکستر این قلبِ گران در بَر تو *3* من چله گرفتم که از یاد و غ......

ادامه شعر
انسیه سوسنی

صدای پای پاییز را می شنوی... خنکای لذت بخشش که روح انسان را زنده می کند... در شهریور مهربان...؟! شهریور همیشه مرا به یاد انسانهای نیک سیرت می اندازد... همان‌ها که وقتی بحثی در می‌گیرد،وقتی ناراحتی د......

ادامه شعر
علی  پیرانی شال

ماهیِ کوچک… تُنگِ کوچک، انتظارش تا به یک سالی کشید صاحبش در سالِ نو یک ماهیِ کوچک خرید ماهیِ کوچک میانِ آب و تُنگش او مدام مستِ دنیایِ درون و فارغ از صیّاد و دام گه نوازش می نمودش کودکی لیکن زِ دور......

ادامه شعر
امیرحسین  زیوری برازنده

آتش کشیده بر تن شب های تار من
چَشمی ستوده همره من در کنار من
روشن شده نگاه من اندر نگاه او
همچون شروع خالقیت از غبار من
رضوان کشیده تا ابدالدهر ماجرا
بر جویبار دوزخ پر انتظار ......

ادامه شعر
ولی اله بایبوردی

هنر را جلوه آرا کرده یارا هنر با جلوه آرایی هویدا هنرآرا هنرمندی جهان را به زیبایی نمودش خلق زیبا که مجذوب هنر انسان والا به والایی به دور از جیفه دنیا چه باید گفت ما خود هان که تسلیم ادب حکمی کن......

ادامه شعر
mahdi zakizadeh

شکی ندارم این زمستان ماندنی نیست داغِ دلِ شومینه سوزان ماندنی نیست شاید که موسی بی عصا افتاده از پا بسته سبیلِ نیل چندان ماندنی نیست حق داشتی ، من مردِ رویایی نبودم البته گل همّیشه خندان ماندنی نیست......

ادامه شعر
مهناز نصیرپور

1- بیستون فاصله، تقدیر فرهاد و غم تو باز هم حبس حقیقت، بغض و فریاد و غم تو سوخت تصویر به تصویر همه ثانیه هایم کودتای تب مرداد و غم تو پ.ن: دردا که در این دوزخِ ایران، بی گناهان هیزمند... 2- می چکد ا......

ادامه شعر
محمدصادق  رحمتی

پای شعرم لنگ چشمان تو بود آرزویم رنگ چشمان تو بود می نوشتم هر چه از تنهائیم قصه ی دلتنگ چشمان تو بود پاکی و آئینه داری و سکوت بهترین آهنگ چشمان تو بود برکه اندیشه ام درالتهاب ازهجوم سنگ چشمان تو بود ج......

ادامه شعر
طاهره نوری

گذشته‌ایم از اندوه و عیشِ مختصرش که زندگی نمی‌ارزَد به رنج و دردِ سرش فقط که ریشه‌ی ما را نمی‌کَنَد از جا به شاخه‌های شما نیز میخورَد تبرش خدا من و تو و او را نشست و قالب زد برای این‌که ببالد به خل......

ادامه شعر
جواد امیرحسینی

اینکه می بینی چنین مخمور جام باده ام چون به می رنگین شده هر روز و شب، سجّاده ام پشتِ تو حرف و سخن بسیار بود و من به تو هیچ منّت نیست، امّا بی ریا دل داده ام راست می گفتند مردم قلبِ تو از سنگ بود دو......

ادامه شعر
jalal babaie

زوزه ی باد در گوش شب آواز می خواند. خروس در صبح هنگام لالایی می خواند. درختان پر شکوهت چشمان هر بیننده را خیره می کند. درختان سیبت چه مهمان نواز . گوسفندانت چه مهربان. گله های گاوت چه دیدنیست. درختان ......

ادامه شعر
مهدی فصیحی رامندی

از گروه فاتحان در حرص، بیرونیم ما در فضای عشق، مغبون مثل مجنونیم ما دلربا وقتی که ما را در سرا بیمار دید حکم جایز بر حرامش خواند، ممنونیم ما خارِ تنهایی به خالق می‌کند نزدیک‌تر ((هر که می گرداند از ......

ادامه شعر
عبدالحلیم اکرامی = نژند

باشی یا نباشی چیزی دارم بابودنت لحظات سرمستی و بانبودت کوله بار غم. شاید بیاندیشی که نیازم به تو کم شده و از تو لبریز شدم اما همچنان بیتو خالی تر از سراحی ام وجامانده تر از سکوت. و آراستی مرا و وزین......

ادامه شعر
فاطمه  مهری

خسته ام نه از مشکلات دست وپا گیر نه از روزمرگی های تکراری نه از انتظاری که جوانی ام را گرفت خسته از تو از دوستت دارم هایی که ناگفته ماند از دوری هایی که نزدیک نشد از منطق تو که نمی ارزد ارزنی از مهری......

ادامه شعر
مرتضی سنجری

《جیب》 می توان قسم خورد به خوشبختی وقتی زورق روزگار ما را به سرانجام قصّه می برد؛ و گاهی اندوه عمرمان این است: که نامه های مچاله در جیب این دنیا جا مانده چه پایان غم انگیزی ست انگار یادمان رفته کفن ها......

ادامه شعر
ورود به بخش اعضا