- لیست اشعار
- قالب
- نیمایی
تولد اعضا
-
شعر ایران تولدتان را صمیمانه تبریک می گوید
-
ماهدخت محمدی
در13 /02/ 1350 -
حسن رسولی
در13 /02/ 1363 -
Parvin Mohamadi
در13 /02/ 1402
روزی در گوشه ی یک خاطره ای میخندی اشک بر گونه ی تو میلرزد لحظه ای تنگ دلت میگردد یادِ دیوانه ی خود می افتی روزی هر آنچکه کردی با من میرود از یادم، تو ولی ...! گشته پایان روزهای خوب و بد زندگی آرام است...
ادامه شعر"قلب رقاص" جلوی تلویزیون پخش و پلا، مثل یک متهم بی مقدار می پزم با دل خود، آرزوهای محال دوستم شاعر پر چونه و شوق و احساس شعر می گوید و من را با خود، می برد تا اعماق ناگهان گستره شیفتگی، شور و جنون می ...
ادامه شعراز پسِ کوهِ نشسته در غبار لعل فام آن غروبِ بی فروغ، می ترواد نغمه ای تا سر دهد شوق حیات تازه ای، آسمان دل در گرو دارد که چشمی تر کند، تا که دشت ارغوانی رنگ را خونی به رگ جاری شود، هِی هِی چوپانکی کم...
ادامه شعرپشت چشمان تو شهری است که به هر کوچه آن حس مسافر دارم.. فروردین1400
ادامه شعرانتظار زیباترین نقاشی دنیاست وقتی حاصل تصویرش تو باشی حال هرچه دلت میخواهد به ماه بگو با ستاره ها شکلک بساز آواز بخوان شعر بگو و در مهتاب بخواب اینجا همیشه شب است.. 25نوامبر چهارم آذر نود و شش مهران ...
ادامه شعرشبی پروانه ای خسته گریزان از گُلی آلوده از شمعی برآشفته به گوش عاشقی نادم هراسان گفت اگرعزم شکستن کرده ای هرگز دل آیینه را مشکن دل دریا دل گل را دل رنجیدۀ خود را دل امّید وعهدِ خالص پارینه را ...
ادامه شعراین روزها تلخ می گذرد ، دست و دلم می لرزد از توصیفش همین بس که نفس کشیدنم در این مرگ ِتدریجی ،مثل خودکشی است با تیغ ِکُند،مثل باران های بی اجازه وقت و بی وقت در هوایم پراکنده است و من بی هوا ناگهان خ...
ادامه شعرشماری از مسافران به سوی شهرِ آرزو میان راه و نیمه راه ز روی یأس و خستگی اسیر پیچ می شوند جماعتی ز راهبان کنارِ آبشارِ حکمت و درختِ فلسفه ز فرطِ ترس و تشنگی غریقِ هیچ می شوند رفیق من ! اگر خدای ...
ادامه شعرتو می دانی چرا هرچه این نگاه می بارد، این بغض سبک نمی شود ؟ تو آخرین کسی هستی که اولین بار عاشقش شده ام، من از تراکم ابرها می ترسم حال که می روی چتری برایم بگذار تنها زیر شلاق باران می ترسم. .. 29دس...
ادامه شعرمن برایت آرزوها دارم ای معشوقه ای خود خواه من آرزویم همه این است که در جزیی ترین افکار و احساست توانم دید از اندیشه هایی که به رنگ سبز، آغشته ست و چشمان تو مانند وجود کودک چن ساله ای پرشور و پرسشگر به...
ادامه شعرآرش از خاک به پا خیز که بر قامت البرز کمانداری نیست تیری به کمانداری دولتکده دولت بیداری نیست دیربازیست که سرحد وطن بی تو در قلب نمودار جهان واله و سرگردان است دیربازیست که در تبکده ی عزلت این خاک غر...
ادامه شعرآخر قصه روزی که پر از خورشید است چه شبی هست سیاه ،و چه سرد است آن شب گر چه بسیار ستاره است در آن ،آسمان دشت عظیم ظلمات راه باریک و پر از تشویش است ،جای پایی که در آن پیدا نیست همه جا پر شده از سایه...
ادامه شعربا کلاف زندگی بازی نکن شاید از روی ندانم کاری باعثِ تافتن و چرخشِ آن به سوی یک گرۀ کور شوی به کلاف زندگی دست نزن ممکن است خستگی و کلافگی ممکن است شدّت بی حوصلگی موجب پیچش و سردرگمی آن بشود یادمان ...
ادامه شعرحلالم کن من از نسل زمستانم من از نسل تگرگ و برف و بارانم حلالم کن که من جا مانده ی فریادِ اوجِ خشمِ طوفانم نه فریادم که از فریادِ طوفان در امان باشم نه خشم آذَرخشَم تا که تک تازِ سپاهِ وسعتِ هفت آسما...
ادامه شعرام -اس دخترم، دخترکم دل قشنگ ، شاپرکم تو که پروازکنان با چرخش میون هرچه گل با ارزش خودتو نشون دادی که چقدر از خود گل تو بهتری مثل یک دختر خوب و دلربا میشدی عطرگل و مهر و صفا **** چی شد از کجا اوم...
ادامه شعرلب هایم آلزایمر گرفته و لبخند را فراموش کرده اند دستهایم همچون سینه گیتارام یخ بسته اند این خیره ماندن ها به ساعت دیواری، تمرین برای روزهاییست که میدانم ”نمی آیی“ به سرم اگر شلیک کنند جای خون. . . ...
ادامه شعرچه کوتاه دوستت دارم را گفتی به اندازه تنها دو واژه : یک دم و بازدم و چه طولانی عاشقت شدم به درازای همه عمرم تا آخر نفس کشیدن ٬ حال احساس می کنم ده ها نفرم شاید هم صدها نفر چون هر شب از دلتنگی می میر...
ادامه شعرتقدیرم است یا چه نمی دانم… تا بوده همین بوده، هر بار…درست همین وقت سال اتفاق افتاده؛ نرسیده به بهار چیزی در من تمام می شود!… حسی در من از بین می رود!… همین چندی پیش در سرمای سوزناک با همه عشقی ک دم می...
ادامه شعر"بغض در گلو بشکست" من از انسان نمیترسم اگر از عقل خام و ذهن پر تشویشم منطقی بیرون نمی تابد نمی دانم، نمی دانم، .. ــ ولی اکنون که از فریاد و بغض در گلو بشکسته نیمه شب اول خرداد ماه، دقیقا سیصدوشص...
ادامه شعرآخرهفته ، به هنگام غروب خسته از همهمۀ شهر شلوغ در رهِ نیل به آرامش دردامن منزل بودم بین راهم سرِ یک پیچ کمی مانده به مقصود صدایی که تهی بود ز آداب فضا را پر کرد بین دو گمشده در خویش و سراپا تشوی...
ادامه شعر