کرونا یا کروناسَوارها

- حاجی دمت گرم یه خورده اونطرف تر وایسا....
- اینجا چشه بابا؟!
با دلخوری سری تکان میدهد و از سر بی حوصلگی ادامه میدهد:
- چیزیش نیس. یه سالیه میگن کرونا اومده مث اینکه.....
- خو اومده که اومده. من که نچسبیدم به تو، وایسادم تو صف دیگه....
- لا اله .... ببین پدرجون، برا خودت دارم میگم. وگرنه من که خودم مسئله ای با این جونور ناخونده ندارم....
- ای بابا، پسرجون، اونور و اینور و شال و کلاه مال شوما جوونتراس. امثال من که آفتاب لب بومیم دیگه ازمون رد کرده.....
دو سه نفر جلوتر و عقب تر توی صف توجهشون به مشاجره این جوان و پیرمرد جلب میشود ولی ترجیح میدهند ببینند آخرش به کجا ختم می شود.
- نگو حاج آقا. شوما چشم و چراغید. دولتی سر شوما موسفیداس که ما جوونای از داخل ترکیده داریم روزگار می گذرونیم. بالاخره اگه پس انداز سی چهل سال دویدن بابا ننه هه نباشه که تو این دوره با قفلِ دیپلم بهت کار میدن یا فوقِش لیسانس یا شایدم با دکترا؟ ...
گارد پیرمرد باز می شود و تریپ همدردی با جوانان می گیرد:
- پسرم، ناامید از لطف خدا شیطونه. اینقدر آیه یأس برا جوون خوب نیستا.... بخدا ما هم که به سن شوماها بودیم ....
دختر جوان پشت سر پیرمرد که انگار از اینجای صحبت تازه شارژ شده و بدش نمی آید، خودش را وارد بحث کند و ندای نسل خودش شود، وسط حرف پیرمرد می پرد:
- نه تو رو خدا پدرجون، اگه میخوای شوما هم مث همه هم نسلاتون، بگی ما هم از اول صاحب هیچی نبودیم و چه میدونم با عرق جبین و کار و کوشش و از راه درستکاری و این حرفا رسیدیم به اینجا، بایس بگم مخلص اون ریش سفید و دل صاف و حرفای قشنگ قشنگت هم هستم ولی اینا مال همون دوره ی شما بوده حاج آقا... تاریخ انقضاء شون رسیده؛ الانه تو این روز و روزگار تا چش کار میکنه همه جا گرگه که داره گوسفندا رو چپو میکنه و کسی هم نیس بگه خَرت به چند....
پسر جوان :
- آی گفتی خانم. چقدر هم همچی تمیز و پوست کنده.... قربون دهنت....
پیرمرد که می بیند در اَمپاس قرار گرفته، پا به پا می شود و رو به دختر می گوید:
- ماشاءالا دخترخانمی مث شوما اینقده باکمالات و وجیه دیگه چرا؟ شوما چرا باید قصاص پیش از جنایت کنی؟ من که نخواستم بگم شوما جوونا الان هیچ گیر و گوری ندارین. مثلن همین کرونا.... همین الان چقدر کاسبی و رزق و روزی مردم رو ریخته به هم.... حالا اونی که یه جایی رسمیه یا پستی، مقامی، چیزی داره؛ بالاخره یه مسئولی هست که به قوت و غذا و خرج و بَرجش برسه. اما خدا به دل اون بنده اش برسه که اگه یه صبح تا بعد از ظهر نره سر کار، نون برا خوردن سر سفره ی زن و بچه اش نمیتونه بیاره. نه حرف من یه چی دیگه اس....
پسر جوان دنباله صحبت را می گیرد:
- چیه قربون شکلت؟ حرفت چیه که ما الان باید بشکن و بالا بندازیم تو این حال و روز؟ ان شاء الله گربه اس دیگه، نه؟.....
- آها، رفتی سر اصل مطلب عزیز دلم. این شد حالا، من میگم همه ی این بدبختیا و مصیبتا که تو این چندسال سرمون اومده به جای خودش درست، اون کسائی هم که بایس در فکر رفع و رجوعش بودن و به جاش به فکر پر کردن جیبشون بودن و حق الناس سرشون نشد هم کاملا حقیقت داره، اما یادمون نره که همین مردم یه دوره فقط هشت سال با وجود کمبود انواع اجناس و امکانات و زیر بمب و موشک و هزار و یک بلای داخل و خارج چه طور زنده موندن و کمر خم نکردن. میدونم الان با خودتون میگین شعار بسه ولی پسرم، دخترم بخدا شعار نبود، ما بلد بودیم چه جوری هوای همو داشته باشیم حتی اگه فلان وکیل و نماینده و بهمان وزیر کارشون رو گذاشته بودن زمین و تو فکر چشم در آوردن همدیگه بودن. اون ایام اتفاقا سیر از گرسنه خبر داشت و به حد وسعش تو سفره ی اون هم نون میذاشت....
دختر که انگار پیروز ماجرا است می گوید:
- خُب قربون آدم چیزفهم. این که همون حرف ما شد حاجی آقا. ما هم داریم میگیم این خاطرات مال همون دوران شوماها بود. دوره ی ما دهه شصت و هفتاد به اینطرف، جز اینه که دم به دقیقه صحبت بالاکشیدن و اختلاس و فساد و کوفت و زهرمار شنیدیم و همه هم این وسط شدن مدعی العموم؟ اصلن معلوم شد تکلیف این زد و بندا به کجا کشید آخرش؟ تازه شم گیرم معلوم بشه، هیچ حقی به صاحبش برگشت یا فقط شنیدیم و گفتن دستگیر کردیم و انداختیم زندون؟ حالا مال و اموال معلم و کارگر و دانشجو و چه و چه و چه قراره کِی بیاد تو جیبشون الله و اعلم....
پسر ادامه می دهد:
- دقیقا. ببین پدرم الان تو همین جریان کرونا، خوب دقت کنی می بینی مردم بیچاره، کرونا رو باید ول کنن بچسبن به محتکر و متقلب و دلالای فرصت طلب که هیچی سرشون نمیشه. با جون و خون مردمم معامله می کنن. از اون اول صحبت کرونا تا امروز خدا وکیلی چند تا گزارش از تلویزیون و رادیو پخش شده که فلان انبار و بهمان باند، داشتن ماسک و داروی ضدعفونی احتکار می کردن تا گرون بفروشن یا مواد تقلبی رو جای اصلی به مردم قالب می کردن که باعث کور شدن و مرگ و بدبختی کلی آدم شده؟ اصلن انگار مأمورای نظارت به اصناف و بازار همه رفتن لالا، یا شایدم به صرفشون نیست اول قضیه وارد شن و پدر این پدرسوخته ها رو در بیارن! آخه این جک و جونورا رو میشه اسمشون رو گذاشت آدم؟ اینا رو نباید آویزون کرد و همون داروها رو داد به خوردشون تا عبرت بشه برا دیگرونی که تو فکر موج سوارین؟....
پیرمرد که طی این مدت با لبخند تلخی گوش می داد و گهگاهی هم سری تکان می داد، پاسخ می دهد:
- نه مث اینکه دلتون خیلی پُره. دلِ پر هم که گوشی برای شنیدن نمیزاره.... همه ی اینا که گفتی رو قراره کی درستش کنه؟ ها؟ کی؟ دولت؟ حکومت؟ آمریکا؟ انگلیس؟ از کره ی مریخ؟ کی؟ نه میخوام بدونم واقعا فایده نشستن و غُر و غُر کردن به قول خودتون توی این همه سال چی بوده؟ به غیر اینکه چارتا آدم درست و پدر مادر دار هم که جلوی این جماعت دزد و قاچاقچی خواستن حرکتی بکنن و قدمی بردارن، با کوهی از همین درد دلها و شکوه گلایه های تمام نشدنی عاقبت خسته شدن و نشستن سر جاشون و نظاره کردن کِی گند و فساد کل مملکت رو بر میداره؟ باباجون چرا متوجه حرفم نیستی؟ من میگم مثنوی هفتاد من خوندن که قبلا اِله بود و الان بِلِه، شاخ غول شکستن نیس، همه بلدن خدا رو شکر؛ ما مردمو اگه آزاد بزارن تا قیام قیامت بلدیم از این نق نوقا بزنیم ولی هنرمند اونه که تو این همه جماعت شاکی، آستینو بزنه بالا و یا علی بگه و بیفته تو گرداب مشکلات و از چیزی نترسه. از خدا مدد بخواد و پشت به آه ستمدیده داشته باشه و توکل به وعده ی الهی، کار کنه واسه خوشنودی خدا که حاصل نمیشه جز گره باز کردن از خلق خدا...
دختر که می بیند چند نفری با چهره پرسشگر منتظر جوابش هستند، و پچ پچ آنها نیز خبر از نظرات متفاوت بین جماعت شنونده بحث می دهد، می گوید:
- خوب، الان من و این آقا و چارتای دیگه می خوایم مثلا تو همین قضیه ی کرونا ورود کنیم و جلوی اون شارلاتانا وایسیم. شوما بگو میشه؟ اصلا رد این آقازاده ها که چه عرض کنم، بی شرف زاده ها رو کجا میشه زد که پای باباهای ناکس تر از خودشون باز نشه و سوسکِت نکنن به یه اشاره با سر کیسه رو شل کردن و بستن دهن قانون با پول؟
پسر ادامه می دهد:
- آره والله. راست میگن این خانم. تا حرف بزنی که میشی تشویش اذهان و اقدام علیه امنیت و این حرفا! مگه نداشتیم قبلا، بابا خلاف رو دیده، احساس وظیفه داشته، رفته گزارش کرده، از نزدیک دیده چه جوری رد میکردن و میزدن به اسم این و اون و آخر کار هم گندش در اومد که یارو مدیرعامل فلان موسسه اعتباری که سیکل هم نداشته چه طوری با سندسازی و کاغذ پاره میلیاردی جابجا کرد، نه تنها حمایتش نکردن بلکه بابت نشر اکاذیب هنوز داره از این بند به اون دادسرا و از اون سلول به این بازجویی فر میخوره تا ببینه چقدر براش می بُرن... نداشتیم از اینا؟
صف کم کم دارد به محل ورود نزدیک می شود و پیرمرد که می بیند فضای ذهنی اش هیچ شباهتی به دنیای طرفهای صحبتش ندارد به آرامی می گوید:
- فقط همینو بگم که تو کل تاریخ بشر، میون این همه ملت که اومدن و رفتن، هیچ قومی آسون به عدالت و برابری و حق نرسیدن. اصلا واسه همینه که خود خداوند میگه ما سرنوشت قومی رو تغییر نمیدیم مگر خودشون بخوان. این آیه ی خود قرآنه.
مرد میانسالی که به چهره اش می خورد فرهنگی یا اداری باشد، و تا اینجا کنار ایستاده و ناظر بحث هست، حرف پیرمرد را تأ ئید می کند و می گوید:
- حاجی راست میگه. ما هزارتا حسن داریم و داشتیم تو همه ی مردم جهان که آدمای دانشمند و فیلسوف دنیا بهش رسیدن ولی متاسفانه یه ایراد خیلی بزرگ و اساسی هم تو ذات و ریشه مون بوده و هست و اون اینکه سختمونه اشتباهاتمون رو راحت قبول کنیم. با خودمون صادق نیستیم. اینم مربوط به یه نسل و دو نسل و این دهه و اون دهه نیستا.... تاریخ همین انقلاب، برو یه کم عقب تر، مشروطه، بازم عقب تر آخر صفویه و اول قاجار و خلاصه هر چی میری عقب می بینی همه مون نشستیم یه منجی بیاد و کارامون رو راست و ریس کنه. غافل از اینکه اون منجی قربونش برم به کل قراره برای مأموریت دیگه ای ظهور کنه، برای نجات کل بشریت، نه برای از زیر مسئولیت شونه خالی کردن ما جماعت. به خدا اگه همه ی ما تو کار یومیه مون به همین کتاب خدا که حاج آقا گفتن درست عمل می کردیم کجا یارو جرأت می کرد زیرمیزی بگیره حق و ناحق کنه، کدوم مأموری حتی خیالش ور میداشت با رشوه چشمش رو روی خلاف ببنده.
پیرمرد که نیروی تازه ای گرفته دنباله صحبت مرد را می گیرید:
- آ قربون دهنت آقا. لُب کلوم رو گفتی. الآن تو بلاد این چشم بادومیا، مجازات رشوه چیه؟ اعدام! اونم در هر رده و هر مبلغی. خب شما بگو کسی جرأت داره دیگه بره سراغ زد و بند؟ نه میشه؟ یکی دو تا رو که درس عبرت کنی ریشه ی فساد خشکیده...
پسر که دیگه نوبتش رسیده و باید پشت باجه برود، اکتفا می کند به جمله ی پایانی بحث و مثل اینکه هنوز از این بده بستان قانع نشده باشد می گوید:
- خلاصه که همینو میدونم خوب شد این کرونا یه شوکی به عالم و آدم وارد کرد. مگه خدا و طبیعت و ویروس جلوی این آدمخوری که شاهدشیم رو بگیره، وگرنه دین و مذهب و پیغمبر و امام هم نتونستن بنی بشر رو آدم کنن.
پوزخندی می زند و از بحث جدا می شود.
پیرمرد ماسک را روی صورت مرتب می کند. سرفه ای می کند. بعد انگار قبل از هر تصور کرونائی باید خود را تبرئه کند تا سنگینی نگاه مردم داخل صف را از خود دور کند، بلند می گوید:
- ای خدا بگم این مرض رو چکار کنه دیگه با سینه سیگاری هم با وجود چند ماه ترک کردن، جرأت نمی کنم بین جمع یه سرفه کنم! به چه فلاکتی افتادیم تو رو خدا....
دختر جوان و مرد میانسال و چند نفر دیگر ماندند و نقل محفلشان همچنان کرونا و اثراتش بر رفتار ما مردم با همدیگر بود.
بخش نمایش رادیوئی کوتاه
اردیبهشت 1399
کاویان هایل مقدم/ دانش آموخته تئاتر

کاربرانی که این نوشته را خواندند
این نوشته را 107 نفر 170 بار خواندند
محمد مولوی (20 /11/ 1399)   | سام زمانپور (21 /11/ 1399)   | کیوان هایلی (24 /11/ 1399)   |

تنها اعضا میتوانند نظر بدهند.

سریال خاتون قسمت6
سریال خاتون قسمت 6
تبلیغات فرهنگی
تو را به هیچ زبانی
بازدید ویژه
ورود به بخش اعضا

تولد اعضا