روزی که پدر رفت

نوشتن از گذشته، با حفظ تمام جزئیات و انتقال حس راوی به مخاطب، شاید به ظاهر سهل نماید، ولی اگر قلم به دست بگیری تا تجربه اش کنی، یقین متوجه میشوی، کاری بس دشوار است. برای من که زندگیم مملو از خاطرات ریز و درشت، خوشایند و تلخ، عبرت آموز و شگفت است هم این قاعده صدق میکند ولی چه کنم که صندوقچه قلبم از بعضی از این سخنان ناگفته سنگینی می کند و اینجا را برای سبک کردن دفینه های خود کاملا مناسب می بینم.
یادم هست بابا، پس از یک گرفتگی صدای یکی دو هفته ای و مراجعه به پزشک بر خلاف میلش و به اصرار فرزندان و دادن آزمایش و معاینات تشخیصی، درگیر عمل حنجره و مری با هم شد و بستری دوره نقاهت را هم گذراند و به خانه آمد. آذر ۸۸ بود. دو سه هفته بعد، یکبار دیگر به دلیل مشکلاتی که پیش آمد یکهفته ده روزی در بیمارستان بستری شد و این بار فوق العاده قوای جسمانی اش تحلیل رفت. پیرمرد از نود و خرده ای کیلوگرم رسیده بود به شصت کیلو!
روزها با دستگاه ساکشن ریه هایش را تمیز می کردیم و برای جلوگیری از زخم بستر تخت و تشک بیمارستانی ویژه تهیه کرده بودیم. ولی با این همه آرامش خاصی از چهره اش هویدا بود، انگار داشت با این ناملایمات روزهای واپسین از اینکه پروردگار فرصت پالایش قبل از احضار به او در همین دنیا داده، عاشقی می کرد. کلا انسان تسلیم مشیت الهی بود، خوب از کودکی یادم هست که هر شب سر به بالین می گذاشت محال بود شهادتین نخواند. بعد از آن خیلی
سبک و آرام به خواب میرفت. صبح روز سفرش، قبل از رفتن به اداره برای انجام کارهای معمولش یک سر رفتم منزل پدری. مادرم کنارش نشسته بود و او که نمی توانست حرف بزند با ایما و اشاره مقصودش را می رساند. مادر گفت: هر کاری داری بگو، بچه ها رفتن سر کار نمی توانند دوباره بیان.... گفتم: مادر جان، هر لحظه احساس کردی که کاری هست، مدیونی اگر زنگ نزنی، گور بابای کار... وقتی مطمئن شدم کار دیگری نیست، خداحافظی کردم و رفتم سر کار.
ولی فکرم آنجا بود تا دو ساعت بعد که مادر تماس گرفت که میتونی بیایی؟ باز هم باید ریه اش را ساکشن کنی، بیقراری میکنه. گفتم: همین الان راه می افتم. وقتی رسیدم، دیدم از شدت سرفه های ممتد نائی برایش نمانده. با لوله ساکشن داخل حفره زیر حنجره را تمیز کردم و بعد از جمع و جور کردن وسایل، پشانیش را بوسیدم و گفتم: بابا، چیزی نمی خواهی؟ من برم؟
اشاره کرد که سردمه. با اینکه پتو رویش بود، احساس سرما میکرد. یک پتوی دیگر رویش انداختم. با نگاهی بی فروغ از من تشکر کرد. رفتم اداره. ساعت چهار بعداز ظهر زنگ گوشی ام به صدا درآمد و از پشت خط صدای شیون مادرم را شنیدم که بریده بریده می گفت که بابا تموم کرد، خودت رو برسون.... نفهمیدم چطوری رسیدم به خانه شان. برادرها و خواهرم و خانواده هایشان هم همه آمده بودند و غوغایی بر پا بود. آن موقع فهمیدم که سرمایی که پیرمرد حس می کرد مربوط به هوای
اطرافش نبود بلکه آخرین قوایی بود که از بدنش خارج شد. بابا که رفت، همه جا خالی شد، بابا مگر تو چند نفر بودی؟
امروز و هر روز بعد از آن روز تلخ، تنها دلخوشی من و همسرم آخرین مسافرت به مشهد مقدس است که به اتفاق مادر و پدر و دختر کوچکم رفتیم و هر وقت دلتنگ میشوم عکسها و فیلمهای آن سفر را نگاه میکنم و از خوشحالی که پدرم از صمیم قلب بر چهره داشت، دلشاد میشوم. بابای خوبم دوستت دارم تا ابد.
مرواد ۹۹ - کاویان

کاربرانی که این نوشته را خواندند
این نوشته را 181 نفر 316 بار خواندند
محمد مولوی (26 /05/ 1399)   | منوچهر فتیان پور (27 /05/ 1399)   | کاویان هایل مقدم (27 /05/ 1399)   | رضا جلالی الوار (28 /05/ 1399)   | مسعود مدهوش (01 /06/ 1399)   |

نظر 2

  • منوچهر فتیان پور   27 امرداد 1399 12:20

    استادکاویان هایل مقدم بزرگوار
    روزی که پدر رفت ،بسیار زیبا وغمگین نگاشتی
    روحش شاد ویادش گرامی باد
    rose rose rose rose

    • کاویان هایل مقدم   27 امرداد 1399 12:57

      دوست و استاد عزیز، چقدر خرسند شدم که نوشته حقیر مورد قبول طبع ظرفتان واقع شد و بسیار سپاسگزارم از احساس پاک شما، پدر برای فرزندان خود و دیگر فرزندانی که راهنمای آنان در یافتن راه زندگی بود فقط پدر نبود، دوست و مشوق جوانان بود، چه در زمانی که دارای پُست اداری بود و چه در زمانی که از کار رسمی معاف شد، همواره روی خوشی برای گره گشایی از مشکلات مردم بخصوص جوانها داشت. در هر حال خداوند رفتگان شما را قرین رحمت خودش کند و باز هم قدردان محبت شما هستم بزرگوار rose rose rose

سریال خاتون قسمت6
سریال خاتون قسمت 6
تبلیغات فرهنگی
تو را به هیچ زبانی
بازدید ویژه
ورود به بخش اعضا

تولد اعضا