نوشته های ادبی احمد آذرکمان
ــــــــ درست می گفت: «هیچی از هیچ کجا شروع نمی شه» دستْ رو هر نقطه ش بذاری هِی باید عقب بری عقبی که چسبیده به اوّلِش. اصلاً اول نداریم. ادغام داریم. معجون داریم. مثل ماری که دُمش تا ابد دهنشه... ...
ادامه نوشتهــــ ژنِ سیاسی ندارند بعضی آدم ها... دنیایِ آن ها از چراغ دیگری روشن است؛ جاده هایِ کاغدی وُ غربت هایِ خیال وُ سِکَندری هایِ خط خطی... (حتّی اگر بادِ سیاست، کاسه شرابشان را دَمَر کند باز بیش تر از چ...
ادامه نوشته....... ــــــ صبح است ساقیا قَدَحی پُرشَراب کن دُورِ فَلَک دِرَنگ ندارد «شتاب کن». ● (حافظ، بخش غزلیات، گنجور) ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ تو به هر حال باید عبرت میگرفتی تا در میانِ یک سطح سادهی دل شراب ر...
ادامه نوشتهو این جهانْ پُر از صدایِ حرکتِ پاهایِ مَردُمی ست که همچنان که تو را می بوسند در ذهنِ خود طنابِ دارِ تو را می بافند. ● فروغ فرخزاد ........ وقتی شب شد عیسی با دوازده شاگرد خود بر سَرِ سفره نشست. در ض...
ادامه نوشته...... گِل هایِ امامزاده چسبیده بود تَهِ کفشم. حیاط را کثیف تر کردم. پیرهنِ عَرَقی را انداختم لبِ حوض. از قُدقُد مرغ ها و سایه ی گربه یِ لبِ بام رد شدم. بندِ رخت هنوز آفتاب داشت. پیرهنی را که دوست د...
ادامه نوشتهـــــــ بی حجابی واسه اون دخترِ رز ریشه ایه حتّی اون چادری که رو سَرِشه شیشه ایه #احمد_آذرکمان 810406 ....... دختر رز. [ دُ ت َ رِ رَ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) کنایه از شراب لعلی باشد. (برهان ). شر...
ادامه نوشتهـــــ #تنها_دوبار_زندگی_میکنیم «شهرزاد» یک «غیرمنتظره» است؛ دختری که «سیامک» انتظارش را نمی کشد ولی حالِ سیامک را منقلب می کند؛ آن هم درست در مرزهای «انتظار». سیامک یک ورشکسته ی عاطفی است؛ هجده سال پ...
ادامه نوشتهــــــ تو شبیه سوت های از هم گسیخته ی یک سربازِ غریبی بالای یک برجک نگهبانی در عمقِ شبِ یک بیابانِ پُرکار و من فقط دارم صدات را دید می زنم. .... طغیان، ربط را از خط بریدن است؛ سرکشی مظروف است از ظر...
ادامه نوشتهـــــ شاید یک ته پیاله. تاپاله گفت سرکه ست ولی برگشتنی هِی بشکن زدم و بیت های از خاطر رفته یادم آمد. عالم بی خبری طُرفه بهشتی بوده است حیف و صد حیف که ما دیر خبردار شدیم صائب از دهنم نمی افتاد. ان...
ادامه نوشته..... این جنین مرگ است که لگد می زند بر شکمِ متن ها کاش کِش نمی آمد هرگز آن سایه ی فُرادا تا نوک شعر جماعتِ ما امام ندارد با توام ای مثل شبِ رُمبَنده در صبح با سکوتی کار رفته! تو سوار بر هوشِ ه...
ادامه نوشتهدر آینه خسته نگاه می کردم برف در جانم رفته بود. در آینه از راسته ی آغوش فروشان رد شدم شادیِ ترمیم شده بوس می خواست در آینه خودم را از خودم می چیدم بساطِ حراج های مجازی فراهم ب...
ادامه نوشته. «من» از آن «حُسنِ روز افزون» که «یوسف» داشت دانستم که «#عشق» از پرده ی «عصمت» برون آرد «زلیخا» را 『#حافظ』 ــــــــــــــــــــــ حُسنِ «روز افزون» انگار نشان از صبری ست که آهسته آهسته به غارت رفته و...
ادامه نوشته. فانوس دارد می لرزد از باد درز شده در اتاق. خُلِ هوای پاییزم. بارانِ ریخته در حیاط، هولکرده پیِ چاهَست. سایه ی آدمیزاد را از روی گُل سرخِ پلاستیکی کنار می کشم. زخمِ گُلِ پلاستیکی چرک کرده است. صدای ...
ادامه نوشتهتاریکی تازه شکوفه کرده است. خرافه ها میانِ شاهرنگ آسمان قیقاج می روند. دوباره ملالِ نامیزانِ ستاره ها پیِ جفت آمده است. دریا آهسته از تویِ تورها چکه می کند در کفِ قهوه خانه ی جنگلی. چکه ها شبیه خوا...
ادامه نوشته..... امشب دوباره بخوان من یک جزیره ی دیگر را به آب وعده داده ام. ● #همایونتاج_طباطبایی، دفتر لحظه های مکرر ویرانی --------------------- پوستِ انداخته ی غروب را باد کشانده تا توی شب کشانده. بوی قاه ...
ادامه نوشتهـــــ صبح کم نوری بود. روزنامه ی کاهی و کهنه را با احتیاط باز کرد. روزنامه باز بوی خون می داد. پیرمرد با گوشه ی چشم صفحه ی گمشده ها را نگاه کرد. روی جوانیِ عکسِ گمشده چروک افتاده بود. دوباره رو به فرش...
ادامه نوشته..... دوش میآمد وُ رخساره برافروخته بود تا کجا باز دلِ غم زدهای سوخته بود. ● #حافظ ـــــــــــــــ «دیشبِ» راوی در «اکنونِ» او خانه دارد وُ «اکنونِ» او در «دیشبِ» ماجرا جا خشک کرده است. #رضا_براهنی:...
ادامه نوشته...... اندازه دستم نیست که چقدر فکر کرده ام به راوی، به خنزرپنزری، به لکاته وَ به اثیری. نمی دانم چرا مدام میترا حجار را در نقش لکاته و اثیری می بینم و سیاوش طهمورث را در نقش راوی و خنزرپنزری؟! ......
ادامه نوشته...... برف دارد می بارد از ته تاریکی. چراغِ همسایه خوابش نبرده است. چراغِ همسایه تابیده به سطری که در آن زنی کف نَبُریده از مجلسِ زلیخا خارج شده است. برف به پرده می خورد. باد، مسافرب...
ادامه نوشتهــ دیر یا زود نقاب را بر صورتت می گذارند. (؟) ــــــــــــ وقتی حرف نمی زنی بیش تر خودتی؛ شبیه اولین تجربه ی یک دوشیزه که هر چه تعریف نشود کامل تر به نظر می رسد؛ شبیه مصرعی که هر چه ادامه نیابد شعر...
ادامه نوشته