محمد مولوی

حکایت

محمد مولوی 07/2/1399 | 01:06 1 دیدگاه

چشم اگر داری تو کورانه میا ورنداری چشم، دست‌آور عصا آن عصای حَزم و استدلال را چون نداری دید، میکن پیشوا ور عصای حزم و استدلال نیست بی عصاکش بر سر هر ره مایست گام از آن سان نه، که نابینا نهد ...

ادامه نوشته
احمد آذرکمان

غروب کم کم داشت خفه می شد . کوچه را پیدا کردم . کوچه یِ در هم پیچیده ای بود . روی پِشکِل هایِ تازه جلو رفتم . زنی داشت بچه اش را شیر می داد ، بی آن که سینه اش را خوب پوشانده باشد . مگس هایِ سِمِج ب...

ادامه نوشته
محمد مولوی

ما هم امروز هوسی کردیم برویم محله ی قدیمی مون ، هی یادش بخیر خیابان شاه آباد حالا شده خیابان جمهوری اسلامی دنبال کتاب فروشی بودم که سالها ازشون خرید می کردم . از دوست خوبمان ممنونم مرا هم بیاد آورد ام...

ادامه نوشته
احمد آذرکمان

آب باران دور چاه حیاط جمع شده بود . انگار اولین بار بود که چشمم به آن گلدان سیاه رنگ می افتاد . گلدان سیاه رنگی که یک گل کوچک آبی داشت . به گل کوچک آبی که نگاه کردم نفهمیدم چطور و چرا یک دفعه حیاط بزر...

ادامه نوشته
لیلا طیبی

ناخودآگاه و از شدت دندان درد، در جواب سوال دختر کوچکم که پرسید: مامان جون کجا میری؟ با عصبانیت و فریاد جواب دادم: میرم دندون بکشم! رها، ناراحت و سرخورده، بدون اینکه حرفی بزند، به اتاقش رفت‌. من که از...

ادامه نوشته
سعید فلاحی

″اوس(استاد) عزیز″ پُکی به سیگارِ لایِ انگشتانش زد و کنار پنجره رفت. پرده را کنار زد و به خیابان نگاهی انداخت. نم‌نم بارانِ بهاری، مردمِ عابر را مجبور کرده بود که چتر بر سرِ خود بگیرند. عده ای هم که ...

ادامه نوشته
سعید فلاحی

کارگاه چادر مسافرت دوزی راه انداخته بود و امیدوار بود که ماهانه ده‌ها چادر را بتواند به فروش برساند. اما در طول یک ماه از آغاز کارش هنوز حتی یک چادر را نتوانسته بود به فروش برساند. هیچ فروشگاهی حاضر ...

ادامه نوشته
سعید فلاحی

معلم شروع به درس دادن حرف «ک» کرد. بر روی تخته سیاه، سر مشق بچه‌ها را نوشت: «پدر کار می‌کند.» «پدر در کارخانه کار می‌کند.» احمد اشک در چشم‌هایش حلقه بست. به پنجرۀ کلاس خیره شد و با صدایی خفه گفت: ...

ادامه نوشته
سعید فلاحی

سفرهٔ عشق

سعید فلاحی 19/8/1398 | 23:00 0 دیدگاه

سفرهٔ عشق ″اوس(استاد) عزیز″ پُکی به سیگارِ لایِ انگشتانش زد و کنار پنجره رفت. پرده را کنار زد و به خیابان نگاهی انداخت. نم‌نم بارانِ بهاری، عابر‌ین را مجبور کرده بود که چتر بر سرِ خود بگیرند. ع...

ادامه نوشته
سعید فلاحی

روز اول مدرسه

سعید فلاحی 15/7/1398 | 13:06 0 دیدگاه

دوشنبه اولین روز رفتنم به مدرسه ی جدیدم بود. برای روز اول مدرسه، شب قبلش، تمام کتاب و دفترهام رو طبق برنامه ی کلاسی که از مدرسه گرفته بودم، توی کیفم چپوندم و به فکر و خیال مدرسه ی جدیدم پلک هامو رو رو...

ادامه نوشته
سعید فلاحی

محاکمه

سعید فلاحی 30/5/1398 | 16:28 0 دیدگاه

محاکمه داستانی از سعید فلاحی{زانا کوردستانی} دادستان؛ با لحنی محکم و قاطع شروع به قرائت کیفرخواست کرد و برای اینکه قاضی و حضار را تحت تاثیر قرار بدهد با قرائت هر بند از کیفر خواست با دست به سوی مت...

ادامه نوشته
سعید فلاحی

سیگار

سعید فلاحی 21/1/1398 | 00:37 0 دیدگاه

سیگار از پشت پنجره‌ اتاق نگهبانی، به محوطه ی پارکینگ نگاهی انداختم. ماشین های توقیفی کناری و ماشین های تصادفی یک طرف دیگر، موتور سیکلت ها هم طرف دیگر به ترتیب و نظمی خاص پارک شده بودند. امروز چن...

ادامه نوشته
سعید فلاحی

دخترم کجاست؟!!

سعید فلاحی 11/1/1398 | 23:05 0 دیدگاه

◇ دخترم کجاست؟!! نوشته ی سعید فلاحی(زانا کوردستانی) - دخترم کجاست؟! پرستار ذوق زده نگاهی به صورتم کرد و با لبخندی بر لب از اتاق بیرون رفت و با دکتر برگشت. بین راه به دکتر می گفت: آقای دکتر بب...

ادامه نوشته
رسول  مهربان

نیش عقرب

رسول مهربان 09/11/1397 | 00:15 0 دیدگاه

داستانی جالب را دیدم که در موردِ طبیعت و خوی هر جانداری است که خواستم آن را به اشتراک بگذارم روزی قورباغه و عقربی با هم دوستی کردند و عقرب همیشه در اوج دوستی فاصله میگرفت تا روزی قورباغه به سراغش آم...

ادامه نوشته
سعید فلاحی

دیوانه...

سعید فلاحی 29/10/1397 | 01:23 1 دیدگاه

دیوانه طی دوران چهل ساله ی عمرم هیچکس را چون آقای "فتاح" خوشبین و صاف و ساده ندیده بودم. مردی پاک و مهربان که همه او را "دیوانه" می خواندند. من در همسایگی خونه به خونه آقای "فتاح" زندگی می کردم و ...

ادامه نوشته
محمد علی رضا پور

عهد علّی بن ابی¬طالب(قسمتی از رُمان ناتمام تاریخی چهارده معصوم) خدایا! خدای مهربان! خدای توبه¬پذیر! بر این کویر خشکیده – که سال¬هاست باران اُلفَتی ندیده است– ترحّمی فرما و ما را به گناهانِ بَدانِ¬مان...

ادامه نوشته
ستوده غلامی

چـــــهار راهـ

ستوده غلامی 24/4/1397 | 01:11 0 دیدگاه

هیچ چیزم شبیه کودکانِ کار نیست .... نه سیاستشان را دارم... و نه می توانم چشم های پر محبتت را لحظه ای به اسم خود کنم ! ولی با تمام این ها.... سال هاست سر چهار راه پیراهنت بساط کرده ام و تـــ...

ادامه نوشته
محمد علی رضا پور

پسرک

محمد علی رضا پور 13/12/1396 | 01:07 0 دیدگاه

پارسا دیروز به مدرسه نیامد و البته غیبتش را مثل همیشه، " موجّه " رد کردم بخاطر همان مشکل همیشگی و بعدش هم توضیحات همیشگی اش. بعضی وقت ها فکر می کنم نکند پارسا دارد از مشکل همیشگی اش سوء استفاده می ...

ادامه نوشته
محمد تقی  محمد قلیها

بند کفش

محمد تقی محمد قلیها 21/8/1396 | 04:02 0 دیدگاه

به نام خدا
بند کفش
وقتی یک دختربچه دبستانی بازیگوش بودم مدتی حال مادرم بهم ریخت طوری که در ماههای پس ازآن چهره اش غمگین واندامش تکیده شده بود.شادابی،شوخ طبعی ومهربانی گذشته را نداشت.وقتی ازم...

ادامه نوشته
علی سپهرار

اولین جرعه !

علی سپهرار 27/6/1396 | 01:53 0 دیدگاه

صبح بسیار زود ، هنوز هوا تاریک بود و ایستگاه اتوبوسی که من هر روز از آنجا به سر کارم میرفتم متروک تر از همیشه! به جز یک زن دائم الخمر که دو زانو روی سکویی کنار پیاده رو نشسته بود و با خود حرف میزد ...

ادامه نوشته
همایش
کتاب گردی
ورود به بخش اعضا

تولد اعضا
تبلیغات
تو را به هیچ زبانی